Part 136

1.6K 197 6
                                    


با لذت خمیازه کشیدم ، کونمو خاروندم و قلت زدم به پهلوی چپم...اوخیییش!خیلی توپ خوابیده بودما.هرچی هم نباشه من حدود چهارده سال تو این پایگاه زندگی میکردم,یه جورایی برام مثل خونه بود!

یکم دست و پامو کشیدم و عین ستاره دریایی پهن شدم رو تخت.یه نگاه به پنجره انداختم و با دیدن هوای تاریک ابروهام پرید بالا...هوممم...این برادر زن ،لپ گلیه من پس کی میخواست بیاد دنبالم؟شب شد که!

گوشیمو که همون اول ازم گرفته بودن،اتاق خراب شده هم که یه ساعت نداشت,ایش!

لویی:انقدر بدم میاد از خواب پاشم و نفهمم دقیقاً تو چه قسمتی از شبانه روز بیدار شدم!شبه؟صبح زوده؟وسط روزه و هوا خرابه؟شت...انگار تو فضا بیدار شدی,یا آدم فضایی ها دزدیده باشنت یا یه همچین چیزی...

با بلند شدن صدای غرغر شکمم سرمو تکون دادم.از گرسنگی داشتم مضخرف میگفتم!

با ناامیدی به ظرف کیک رو پاتختی نگاه کردم.تهش فقط چندتا دونه مورچه میچرخیدن,اونم واسه بوی کیکه بود,وگرنه تو ظرف یه اپسیلون هم کیک نمونده بود...قشنگ لیسیده بودمش!

هه هه!با خنده نشستم رو تخت و موهامو یکم مرتب کردم.یه نگاه دیگه به اتاق انداختم و سرمو با رضایت تکون دادم.

یعنی عاشق اعتماد به مهمونشون شده بودم!درسته پشت در دوتا محافظ با شات گان داشتن کیشیک میدادن ولی خدایی اتاقش دوربین نداشت!نه...خوشم اومد!

ولی خاک برسرا اصلاً مهمون نوازی بلد نبودن,یه ظرف غذا نباید میدادن دستم؟یا حداقل یه تیکه نون که سق بزنمش از گرسنگی هلاک نشم؟بی تربیتا!

داشتم واسه خودم آروم غرغر میکردم که حس کردم بوی یه چیزی به دماغم خورد...بوی...غذا!

از خوشی عین سگ پریدم رو چهار دست و پا و با زبون بیرون دممو تکون دادم!هانسل جونم داشت برام غذا میاورد!

وقتی رسید به نزدیک اتاقم مثل آدم نشستم رو تخت و با لبخند زل زدم به در.یه حسی بهم میگفت خود موذیش باعث شده بود که تا الان عین چی گرسنگی بکشم ولی بازم دمش گرم غذائه رو آورد!یه حسی که نه...ذهنش رو خوندم! پسره ی پلید!

با باز شدن یهویی در اتاقم یه ابروم پرید بالا,قبلاً در میزد!در اتاق رو بست و برام چشم غره رفت!

هانسل:چیه قورباغه؟چرا واسم ابرو میندازی بالا؟

لویی:هیچی...خب راستش... شاید داشتم یه کاری میکردم!

هانسل:خیلی خوشحالی ها!میخواستی جق بزنی جقی؟

لویی:نه بابا!جق چیه؟خب آره!میخواستم بزنم,ولی نمیزدم!مگه تو نمیزنی؟

پوکر فیس نگاهم کرد و سینی رو گذاشت رو پاتختی و دست به سینه ,با اخم بدی نگاهم کرد!

وقتی دیدم یهو جدی شد خودمو جمع کردم و اومدم بزنم تو خط دستمال زنی که تو فکر گفت:بعضی اوقات...بیشتر اوقات جنده دم دستم هست.میخوای؟

Broken Demon #1Where stories live. Discover now