از گوشه ی چشم نگاهش کردم که تو فکر داشت میرفت سمت کتابخونه.
کلوم:حس افتضاحی دارم...چرا اینکارو کردی لوکی؟اصلا حس خوبی نسبت به اینکه اینجوری به لویی پشت پا زدیم ندارم.
صدامو مثل خوش آوردم پایین و زمزمه کردم:منم حال بهتری ندارم ولی انتخاب دیگه ای نداشتیم...باید بچسبیم به زین...همونجور که رییس گفته!
کلوم:فاک...حاظرم بازم بابت سرپیچی تنبیه شم ولی همین الان برم طرف لویی...لوک ماها هم تو این موضوع تقصیر داریم.ماها باعث شدیم لیام رو از دست بده.لیام بهترین پشتیبانی بود که لویی میتونست داشته باشه.جدا از اون...لوک, لویی بهترین دوستشو از دست داد!لوک!نمیخوای چیزی بگی؟
لوک:چرا...با تموم حس های عجیب غریب و قدرتمندی که به لویی دارم و میتونم با اطمینان بگم لویی رو به زین ترجیح میدم ولی باید اینم در نظر داشته باشیم که این انتخاب لویی بود.کلوم برات عجیب نیست؟برات سوال نیست چرا بجای بهترین دوستش زین رو انتخاب کرد؟کسیو که ساعت های دانشگاه رو براش عین جهنم میکنه؟
با چشم درشت سرشو بلند کرد و زل زد بهم...
لوک:نگو که همین الان فهمیدی لویی دقیقا چیکار کرد!
یه نگاه به دور و برش انداخت و بعد اینکه مطمئن شد سر زین به پسرعموش دانیال گرمه ,اومد نزدیک تر و آروم گفت:معلومه که متوجه شده بودم ولی...دقت کردی وقتی تو پارکینگ داشت باهامون سر این موضوع بحث میکرد چی گفت؟دقیقا گفت چون ما نتونستیم جلوی دعوا رو بگیریم مجبور شده یکی از مهمترین هاش رو از دست بده...فکر کن لوکی...گفت مجبور شده از بین مهمترین هاش انتخاب کنه...
لوک:و این یعنی که زین دقیقا به اندازه ی لیام براش مهمه و وقتی مجبور به انتخاب میشه...
کلوم:پسری که عین چوب تو کونشه بجای بهترین دوست و پشتیبانش انتخاب میشه!اوضاع داره کم کم جالب میشه...
لوک:باید همین امشب با رییس حرف بزنیم و بهش بگیم که این وسط خیلی چیزا بو میده...زنگ بزن به رییس.
کلوم:چرا خودت زنگ نمیزنی؟
لوک:خب...چه فرقی داره؟تو زنگ بزن...
کلوم:اوووو...یکی داره این وسط خجالت میکشه!چرا خجالت رفیق؟رییس که واقعا دوست پسرت نیست!
با حرص زدم تو شکمش غریدم:حواست باشه داری چی میگی،تو جمع حرف خصوصی ممنوعه!حالا هم خفه شو و زنگ بزن.
کلوم:داری مضخرف میگی!بالاخره یه روز اعتراف میکنی!
براش چشم غره رفتم و زل زدم بهش..
لوک:چی شد؟
متعجب گوشیشو گذاشت تو جیبش و گفت:خاموش بود!میگم...نظرت چیه خودمون بریم فروشگاه؟لویی که ما رو میشناسه و دلیلی نداره که نتونیم بریم فروشگاه.میتونیم لویی رو هم با خودمون ببریم و تو راه از دلش در بیاریم و براش توضیح بدیم.چی میگی؟
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...