جرارد:میدونم اینجایی...میتونم صدای ضربان قلبت رو بشنوم...
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم انقدر ترسو نباشم و برم جلو....
جرارد:هی تو...اونجا حالت خوبه؟من...من دارم میام سمتت.
فاک...واقعاً یه حسی بهم میگفت که نباید برم جلو ولی اگه کسی که اونجا بود زخمی بود و به کمکم احتیاج داشت چی؟
با استرس یه نگاه به دور و برم انداختم و رفتم جلوتر که یه ثانیه حس کردم یه چیزی عین باد از پشت بهم نزدیک شد...
تا بخوام به خودم بجنبم از پشت بازوی راستمو پشت کمرم قفل کرد و با دست دیگش گردنمو تو چنگش گرفت و فشار داد!
با وحشت و ترس با دست آزادم به دستش چنگ زدم و شروع کردم به تقلا کردن.داشت گلومو پاره میکرد!
جرارد:هی....ولم کن...چی ازم میخوای؟تو...تو کی هستی؟داری...داری بهم آسیب میزنی!
گرمای خون رو روی گردنم حس میکردم و ثانیه به ثانیه بیشتر وحشت میکردم.
وقتی سرشو خم کرد و نفس های سردش به گردنم خورد از وحشت سرجام خشک شدم و چشمامو بستم...
یکم سرشو نزدیک گردنم نگه داشت،بعد آروم کشید عقب!
گلوشو صاف کرد و با آرامش گفت:شبتون بخیر آقا! عذر میخوام که مزاحم پیاده روی دلپذیرتون شدم ولی اگه بخواین همینجوری سر و صدا کنین و دست و پا بزنین...چاره ای بجز پاره کردن شاهرگتون برام نمیذارین!
با وحشت چشمامو محکم بستم و با ترس زمزمه کردم:میخوای منو بکشی؟
خیلی جدی و حق به جانب منو عین کیسه آشغال زد زیر بغلش و بدون اینکه دستو از رو شاهرگم برداره و گفت:معلومه که نه!من یه روان پریش نیستم آقای محترم!من فقط یه درخواست کوچیک ازتون دارم!
با ترس آب دهنمو قورت دادم و من من کردم:چی..چی کار؟
یه نفس عمیق کشید و منو انداخت رو کولش و همونجور که میرفت سمت محوطه ی اصلی گفت:اولش بهتره به این سوالم جواب بدین.این عمارت ،عمارت تاملینسونه؟درسته؟
با آرامش کمی که از ول کردن شاهرگم بهم دست داده بود یه نفس عمیق کشیدم و با ترس گفتم:آره...تو کی هستی؟از افراد سزاری؟
بدون اینکه به سوال اصلیم جواب بده سرشو تکون داد و با آرامش گفت:خوبه,پس درست اومدم!
با اینکه دستش روی شاهرگم نبود بازم احساس خطر میکردم,جوری که دستامو محکم با یه دستش گرفته بود و منو عین یه گروگان میبرد سمت عمارت باعث میشد اصلاً چیزای خوبی تو سرم نچرخه!
قلبم تند میزد و جرات نفس کشیدنم نداشتم,بی دلیل ازش میترسیدم!
ذهنم خالیه خالی بود ولی سعی کردم به یه راه نجاتی برای خودم برسم که یهو ذهنم جرقه زد...لویی!
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...