Part 47

2.3K 312 40
                                    


هری:بزرگه، نه؟البته رییس یکم خودعمارت رو هم گسترش داد,واسه همین حیاط پشتی یکم از قبل کوچیکتر شده!

وقتی وارد نشیمن شدیم پسرا رو مبل ولو شده بودن و داشتن چرت میزدن...

دستمو زدم به کمرم و با هیجان داد زدم:کی میخواد هم اتاقیه من بشه؟

زین:آوه...داداش؟!ساعت پنجه صبحه!؟!هر روز این وقت صبح انقدر سرحال و پر سر و صدایی؟

همونجور هیجان زده سرمو به نشونه ی آره تکون دادم که یکم با چشم درشت نگام کرد بعد چشماشو بست و دوباره رو مبل ولو شد!

زین:رو من حساب نکن!

لویی:خب...شروع بدی نبود!بقیه!

اشتون:من نه!

لویی:نمیگفتی هم به تو کار نداشتم,تو بچسب به دوست پسر خودت!

دستامو با هیجان مالیدم بهم و ذوق زده گفتم:بعدی؟کسی نبود؟

واقعاً ذوق زده بودم,از بچگی همیشه تو اتاقم تنها میخوابیدم,فکر دو تا هم اتاقی هم ذوق مرگم میکرد!

لویی:پسرا؟؟!نبود؟واقعاً؟!

هنگ زل زده بودم بهشون که هرکدوم دقیقا عین بچه های دبیرستانی که خودشونو سرگرم نشون میدن تا معلم ازشون سوال نپرسه رفتار میکردن!جریان چیه؟همشون منو دوست داشتن که!

هنوز تو هنگ بودم که هری با خنده ی خبیثی دستشو انداخت رو شونم و با خنده ی ریزی گفت:چی حس میکنی لویی؟چه حسی ازشون جذب میکنی؟

ابروهام پریدن بالا...یه خبری بود!چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.حس های مختلفی ازشون دریافت میکردم ولی یه حس غالب بود...

چشمم درشت شد و با دهن باز تقریبا داد زدم:ازم میترسین؟چرررا خب؟

اول خواستن رد کنن ولی وقتی با چشم ریز نگاهشون کردم خیلی مظلوم لبخند های ملیح تحویلم دادن!

هری:مثل اینکه تو پارکینگ دانشکده چیزهای خوبی ندیدن!

مات برگشتم سمتشون و آروم گفتم:واقعا ازم میترسین؟کاریتون ندارم...قسم میخورم...من...

وقتی دیدم نظرشون عوض نمیشه اخم کردم و دست به سینه رومو ازشون برگردوندم!

لویی:خیلی هم دلتون بخواد...خاک تو سرتون!اصلاً تنها میخوابم,خیلی هم خوش میگذره!بی عرضه ها!

هری:لویی؟

لویی:کوفت!

هری:ای بابا...چشماتو باز کن!

یه چشممو باز کردم و زیر چشمی نگاش کردم که حق بجانب گفت:نظر همه رو پرسیدی که اینجوری جوش میزنی؟

لویی:وقتی دوستای فابم میزنن تو حالم چه انتظاری از بقیه میشه داشت؟

هری:الان کسیو جا ننداختی؟

Broken Demon #1Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora