دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید سمت عمارت.از حرکتش تعجب کرده بودم ولی راستش چیزی برام مهم نبود!
تموم حس های منفی و ناجورم از بین رفته بود و انگار دیگه هیچ نگرانی و استرسی تو دنیام وجود نداشت.. .الایژا,کسی که جونمو نجات داده بود بی گناه بود و همین کافی بود!
درسته که انگار قبلاً یه شیطنت هایی داشت که اون لقب زشت رو روش گذاشته بودن ولی مهم حالش بود,اون یه خون آشام مهربون و بی آزار بود که فقط خیلی تنها بود!
دوست داشتم کنارش باشم,یه جورایی برای اولین بار تو عمرم داشتم حس میکردم یه نفر بهم نیاز داره....
نیاز داشتن الایژا به من هیچ ربطی به قدرتش نداشت و نمیشد بهش بگی ضعیف,اون به اندازه ی کافی قوی بود!
میخواستم ازش بپرسم چرا داره منو عین کش دنبال خودش میکشه ولی همین حرکتش عملاً جزو اولین واکنش هایی بود که ازش میدیدم و نمیخواستم بزنم تو حالش پس ساکت موندم و همراهش رفتم!
خیلی جدی و بدون هیچ حسی تو صورتش جلوتر رفت تو اتاقمون و بدون اینکه دستمو ول کنه در اتاق رو بست و برگشت سمتم,ولی هنوزم دستم رو محکم نگه داشته بود!
جرارد:هم...خوبی؟
الایژا:آره!
یه نگاه به قیافه ی ریلکس و بی حسش انداختم و سرمو تکون دادم...
الایژا:چیزی شده؟
جرارد:نه...خب یعنی....خب وقتی یه نفر حالش خوب باشه انقدر قیافش تو هم و جدی نیست!
متعجب نگاهم کرد و جدی گفت:پس چجوریه؟
خندم گرفته بود شدید ، دلم نمیومد سرش بخندم!
لبخند کوچیکی زدم و سرخوش از حالت باحالش گفتم:خب,اینجوری نیست!مثلاً من وقتی خوشحالم لبخند میزنم,تقریباً همه اینجورین!
الایژا:وقت چیز خنده داری نیست چرا باید لبخند بزنی؟
آروم خندیدم و خواستم چیزی بگم که اخم ریزی کرد و سریع گفت:الان برای چی خندیدی؟چیز خنده داری نگفتم,پس حالت خوبه؟
با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم:آره,حالم خوبه!
الایژا:برای چی؟
لبخند کوچیکی زدم...چقدر مظلوم و باحال بود این مرد!
جرارد:برای اینکه همین چند دقیقه پیش ثابت شد دوستم بی گناهه و فقط قصد کمک بهمون رو داشته!
چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد کم کم اخمش رفت تو هم....
الایژا:تو نمیتونی دوست من باشی!
متعجب نگاهش کردم و هنگ گفتم:چرررا؟مگه من چمه؟
الایژا:من سیصد سالمه و تو این همه سال هرگز همچین کارهای با دوستام نکردم!
ابروهام پرید بالا...جانم؟
جرارد:یعنی چی الان؟مگه با من چیکار کردی؟
الایژا:کنارشون نخوابیدم,بغلشون نکردم,دستشون رو نگرفتم...من هرگز...هیچوقت از خون دوستام تغذیه نکردم...تموم اینکارها رو با تو انجام دادم و بصورت عجیبی حس بدی هم نسبت بهشون ندارم,پس تو دوست من نیستی!
جرارد:پس چه نسبتی باهات دارم؟
الایژ:نمیدونم...تو باید یا دوستم باشی...یا...یا...
ناخواسته سمتش کشیده شدم و زمزمه کردم:یا چی؟
اخماش داشت بازم میرفت توهم...گیج شده بود و منم عین یه مرده ی متحرک فقط داشتم بهش نزدیک میشدم!
جرارد:الایژا؟یا چی؟
الایژا:من...من قبلاً دوست دختر یا همسر داشتم...
جرارد:خب؟بنظرت من شبیه اونام؟
با اخم سرشو تکون داد و خیره به قفسه سینم گفت:نه...اونا شبیه تو نبودن...اونا زن بودن!
جرارد:ربطی داره؟
الایژا:البته!تو...تقصیره توئه!تو بهم اصرار کردی که از خونت بخورم...وقتی از خونت خوردم بهم وصل شدیم...تقصیره توئه لعنتیه!
یهو عصبی شده بود و منم سعی کردم آرومش کنم که با قدرت جوری هولم داد که با سرعت و محکم خوردم به دیوار و از ضعف و درد سر و کتف و کمرم افتادم رو زمین...
الایژا:میبینی؟تو عصبیم میکنی...من نباید عصبی بشم...من نباید کنترلم رو از دست بدم!همش تقصیره توئه!
صورتش ترسناک شده بود و بشدت عصبی بنظر میرسید...ازش ترسیدم...برای دومین بار...بازم ازش وحشت کردم!
تا بیام به خودم بجنبم,تو یه چشم بهم زدن اومد کنارم,یقم رو گرفت،بلندم کردو دوباره کوبیدتم به دیوار که پشتم از درد تیر کشید...
جرارد:آخ...
الایژا:تقصیره توئه!تموم اینا...دوست دارم سرتو از تنت جدا کنم...دوست دارم خونت به در و دیوار اتاق بپاشه!اینا رو میخوام....خونم داره میجوشه و همه ی اینا تقصیره توئه...نباید عصبیم میکردی...نباید!
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...