Part 53

2.4K 312 32
                                    


زین:آره...دقیقاً همین زین!اوه پسر...باورم نمیشه سه ساله داری کاری میکنی که به برادر خودم حسودی کنم!

لیام:شت...بخاطر همین منو تبدیل...

موهامو بهم زد و پرید وسط حرفم و گفت:آره...من فقط سهمم رو برداشتم.لیام...تو سهم منی...از کل این دنیا فقط یه نفر میتونه منو همیشه تو اوج نگه داره,کسی که بهترین احساسات رو بهم میده...لیام تو کاملم میکنی,تو سهم منی,منم سهمم رو به هیچکس نمیدم...به هیچکس!

چند ثانیه نگاهم کرد,با لبخند سرشو تکون داد و با لذت گفت:همینه...دقیقاً داری به چیزی فکر میکنی که سه ساله منتظرشم...آره! البته میشه که خفه شم و به بوسیدنت ادامه بدم!

چشمامو بستم و نفسمو با استرس دادم بیرون...

لیام:پس پسر خوبی باش!

سرمو کشید سمت خودش و لبای داغشو گذاشت رو لبام و بوسید.عین دیوونگی بود ولی تنها چیزی بود که تو اون لحظه میخواستمش...

بی اختیار دستام از کنارم سر خورد رو کمرش و کم کم اومد بالا و رفت لای موهاش.بیشتر کشیدمش سمت خودم و لبامو تکون دادم که رو لبم لبخند عمیقی زد و با ذوق و هیجان بیشتری لبمو بوسید.لباش داغ و نرم لای لبام میچرخید و هی دیوونه ترم میکرد.صدای نفس نفس زدن هامون و چرخش و قفل شدن لبامون بهم...شت...دیوونه کننده بود!

جوری عمیق و هول داشت لبمو میخورد که تموم لب و چونم از بزاق دهنش خیس شده بود و این...تا دیروز؟بدون شک حالم بد میشد ولی تو اون حالت... فقط لذت خواسته شدن و اون بوسه ی لعنتی بود!

لویی:ها هاااا!گفتم دارن مشکوک میزنن!

نایل:وات د فااااااک!

*****************

نایل:خب،میشنوم لویی!

لویی:امم...راستی داستانش خیلی خیلی پیچیدست,بعد دانشگاه با ما میای,به خانوادت زنگ بزن و خبر بده که قرار نیست برای چند وقت بهشون سر بزنی,بگو...چمیدونم,بگو از طرف دانشکده داریم میریم اردوی تحقیقاتی,چیز جدیدی نیست,باور میکنن!

طلبکار دستشو زد به کمرش و عصبی گفت:فکر میکنی الان مشکل من اینه؟معلومه که خانوادم باور میکنن,البته اگه هنوز یادشون باشه که همچین بچه ای دارن!حرف من این نیست لویی,چرا هیچکس نمیفهمه؟!حس میکنم به اندازه ی یه قرن از تو و لیام که یه جورایی تنها دوستامین دور شدم!یه روز بینمون فاصله افتاد و بعدش یهو...بوم!همه چیز برعکس شده!لیام و زین سایه ی هم دیگه رو با تبرزین میزنن و الان؟یه جورایی مطمئنم زین و لیام بیشتر از نصف تایمه امتحان رو بهم زل زده بودن و تابحال هم عین دوتا کفتر عاشق دست همو گرفتن و بدو بدو در افق محو شدن!و تو...سه برابر قبل میخندی،جوری که انگار همین دیروز بچه دار شدی!حالا هم با هری اومدی دانشگاه و میگی دوسته خیلی خوبته,دوستی که من نمیشناسمش و باور کن...لیست دوست های تو اونقدرا هم گسترده نیست که نتونم همشون رو بشناسم!خب؟دوباره میپرسم؟وات د هل ایز هپنینگ؟

Broken Demon #1Where stories live. Discover now