Part 40

2.4K 338 73
                                    


از استرس زیاد فقط راه میرفتم و وقتی دستام از استرس خیسه خیس میشدن,کف دستامو میکشیدم به شلوارم و لبمو میجویدم.کلوم و مایکی مثله من نگران و مضطرب بودن ،دانیال هم تو فکر بود و تنها کسی که داشت با خیالت راحت اسکاچ لعنتیشو میخورد دیمن بود!اصلا کی فرصت کرده بود بره سراغ کمد مشروب هام؟خون آشام های لعنتی!

با نگرانی دوباره به ساعت نگاه کردم...بیست و سه دقیقه گذشته بود و هنوز خبری نشده بود...

دیمن:دوست پسرته؟

گیج برگشتم سمتش و هنگ گفتم:هاااع؟

با صدای خنده ی آروم کلوم و مایکی به خودم اومدم و چپ چپ نگاشون کردم که خفه خون گرفتن...

اشتون:نه...لوک اولین بتامه...

دیمن:آها...ولی یکم بیش از حد واسه اولین بتات نگرانی ها...قیافت شبیه مردایی شده که پشت در اتاق زایمان منتظره سالم بیرون اومدن خانواده ی نو شکفتش باشه!

خواستم خیلی محترمانه بهش بگم دهن گشادشو ببنده که در اتاق باز شد و هری و لویی و زین با قیافه های توهم اومدن بیرون...

قلبم از ضربان ایستاد و سفید شدن پوستمو خودم حس کردم.پاهام جوری خشک شد که قدرتش رو نداشتم برم جلوتر تا ببینم چه بلایی سر لوکم اومده.

زین و هری با دیدن قیافه ی ترکیده ی من ،آه آرومی کشیدن و آروم از کنارم رد شدن.

لویی هم با قیافه ی مضطرب و ناراحت یه دستی به صورتش کشید و من من کنون گفت:خب...خب مطمئنم خودت درک میکنی که ضربه ی بدی بهش خورده بود و...خب...مسلماً میدونی همچین آسیب هایی همیشه عوارض دارن...

بدون اینکه جیکم در بیاد,با دهن باز زل زده بودم به دهنش تا ببینم چه بلایی سر لوک آوردم.تقصیره من بود...تقصیره خودم بود.باید به اینم فکر میکردم که تنها گذاشتنش تو خونه ای که درست و حسابی امن نیست، اونو تبدیل میکنه به یه طعمه ی آسون...

لویی:اون...آسیب بدی دیده و متاسفانه....متاسفانه تو...

با حلقه زدن اشک تو چشمام آروم زد رو شونم و زمزمه کرد:متاسفانه تو....تو دیگه نمیتونی بابا شی!عقیم شده بچم!

دهنم باز شد و عین گاگولا زل زدم به نیش باز لویی تا بفهمم جریان چیه که با شنیدن صدای خنده ی بلند زین و بقیه بچه ها به خودم اومدم و با تموم توان دویدم سمت اتاق...

لویی:خخخ...فقط...فقط ملایم باش عزیزم!لیامم تو همون اتاقه!

در رو محکم پشت سرم بستم و با دیدن لوک که فقط با یه شلوارک، گیج و رنگ پریده رو تخت کنار لیام که هنوز بیهوش بود نشسته بود ،جون دوباره گرفتم!

با صدای بلند خندیدم و با انرژی دویدم سمتش و تا بخواد به خودش بیاد پریدم سرش!

لوک:رییس...چی...چی شده؟رییس...

Broken Demon #1Where stories live. Discover now