Part 142

1.7K 191 8
                                    


نگران بودم ولی دیگه مخالفتی نکردم و سرمو تکون دادم.

هری:باشه.

لویی:در ضمن,آخرین مورد...هری...دوست ندارم دیگه تو تختمون مچاله شی و گریه کنی.دیدن تو این حال خوردم میکنه عشق من...من حالم خوبه و هیچیم نمیشه,باشه؟

لبخند کوچیکی زدم و یه نفس عمیق کشیدم...

هری:اگه تو بیشتر باهام حرف بزنی و منو اینجوری از نگرانی دق ندی,منم اونجوری نمیکنم!

لویی:هیع!نگاش کنا...رو حرف آقاتون حرف میزنی ورپریده؟دستم بهت برسه تنبیه رو شاخشه چشم خوشکله!گفتم در جریان باشی!

با شیطنت لبمو گاز گرفتم و شیطون گفتم:تو بیا...من یه هفته ی تموم ،زیرت تنبیه میشم...فقط برگرد!کیه که اعتراض کنه؟

لویی:شت!نچ ,خطرناک شدی!من دیگه میرم عزیزم,بازم باهات حرف میزنم,مراقب خودت باش.بوس بوس,بای بای.

وقتی هول هولکی ازم خداحافظی کرد,بلند خندیدم و ولو شدم رو تخت و با لذت چشمامو بستم...

با نیش باز برگشتم سمت در اتاقم و با نیشخند بلند شدم,آروم رفتم سمت در و سریع درو باز کردم که زین و دیمن ولو شدن کف اتاق و الایژا هم با لبخند از روشون رد شد و اومد تو,زین و دیمن هم سریع بلند شدن و عین جوجه زل زدن به دهنم...

زین:زن داداش,بگو...بگو چیزی رو که دلم میخواد بشنوم...بگو قربون اون موهای افشونت!

لبخند گشادی زدم و سرمو تکون دادم...

هری:بالاخره لویی ذهنش رو روم باز کرد!

دیمن:گفتـــم!نگفتم؟

زین:عههه...چرا با من حرف نزد پس؟من خار دارم؟

الایژا:نخیر,جنابعالی جفتش نیستی,ساده بود!مسئله ی بعدی...لیدر حالش خوبه؟

با لبخند در اتاقم رو بستم و گفتم:بشینین,خبرهای خوبی براتون دارم آقایون!

*******************

با یه نفس عمیق خون کف دستم رو با دستمال پاک کردم.فقط خدا میدونست تا بهم وصل شد و جوابمو داد چند بار قلبم از کار افتاد...اوووف!

لبخند بزرگی زدم و پهن شدم رو تختم.قلبم از نگرانیش و گریه هاش خون شده بود.تو این چند روز منم زجرکش شدم ولی در کنارش داشتم بال درمیاوردم,هری خیلی دوستم دشت!هیع!

خیالم که از بابت زین و هری راحت شده بود تونستم نفس بکشم،عین این سه روز ,قلبم دقیقاً تو دهنم بود، یکیشون چیزیش میشد من میمردم!

با شنیدن صدای پاهاش نیشم باز شد و خندیدم.سوپرایزه عشقم ,برادر زن گرامی داشت خوشحال و خندون میومد سمت اتاقم!

Broken Demon #1Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang