اشتون:خب...
زین:خب نداره!اینا رو بهت گفتم تا بدونی چرا لویی انقدر برام مهمه و چرا نمیخوام لویی هیچی از این اتفاقات بدونه.یه جمله ی اشتباه,یه حرکت اشتباه میتونه برای همیشه شانس دوباره داشتنش رو ازم بگیره و من سرم هم بره نمیذارم این اتفاق بیوفته!
آروم سرمو تکون دادم...بهش حق میدادم.حتی فکر اینکه بخوام یه سال هم از پسرا دور باشم مو به تنم سیخ میکنه و این در صورتیه که هیچ رابطه ی خونی بینمون نیست.چجوری تونسته بیست سال صبر کنه؟
زین:چرا اینجوری نگام میکنی؟
لبخند زدم و گفتم:واقعا خیلی سخته.هر کسی نمیتونه انقدر صبور باشه!
با لبخند ریزی تکیه داد و همونجور که رو دسته ی کاناپه شکلک های نامفهموم میکشید زمزمه کرد:وقتی فهمیدم قراره تو این دانشگاه درس بخونه تموم زور خودمو زدم تا بتونم ورودیه این دانشگاه رو رد کنم,برخلاف علاقم باستان شناسی زدم تا بتونم هر روز ببینمش..باهاش حرف بزنم.تو این چند سالی که باهم میریم و میایم سعی کردم رابطم رو باهاش سرد نگه دارم که یه وقت کنترل از دستم خارج نشه و همه چیز رو خراب نکنم ولی با این حال لویی خیلی پیشرفت کرده.میتونه رابطه ی قوی ای که بینمون هست رو حس کنه..بعضی اوقات از کلماتی استفاده میکنه که فقط نزدیکانم ازش در موردم استفاده میکنن.چند بار سعی کرده ,سیم جیمم کرده تا بفهمه رابطش بامن چیه که انقدر به من احساس نزدیکی میکنه و هر بار مردم تا جلوی خودمو بگیرم و چیزی نگم.فقط اجازه دارم بهش بگم صبر کن...همه چیز درست میشه.مضخرفه!
اشتون:لویی خیلی دوست داره.مطمئنم به زودی همه چیز یادش میاد.
آروم سرشو تکون داد و سرشو تکیه داد به پشت کاناپه و چشماشو بست.
زین:امیدوارم این لبخند هام رو بیجا معنی نکنی...هنوزم اگه حس کنم یه کلمه از دهن هرکدومتون در رفته تموم کسایی که میشناختی و میشناسی و قرار بود بشناسی رو تیکه پاره میکنم...اولشم از همین دوست پسر خوشکلت شروع میکنم، بنظر گزینه ی خوبی میاد!
با تموم حجم عصبانیت و ترسی که تو خونم قل قل میکرد سعی کردم آروم باشم...
اشتون:ما تموم سعیمون رو میکنیم تا لویی رو از این جریانات دور نگه داریم.در ضمن...لوک دوست پسرم نیست، یکی از افرادمه!
بدون اینکه چشماشو باز کنه پوزخند زد و زمزمه کرد:چه فرقی میکنه واقعا دوست پسرته یا یکی از افرادت؟تموم چیزی که مهمه اینه که ضربان قلبت رو اسمش تند شد...همین و بس!
عصبی خواستم از خودم دفاع کنم که با صدای جر و بحث یهویی لوک و لویی ناخوداگاه از جام پریدم و دنبال زین که جلوتر از من داشت میدوید سمت راه پله دویدم سمت راه پله...صدای بحث بالا گرفته بود و انگاری درگیری فیزیکی شده بود!
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...