Part 30

2.2K 340 66
                                    


اشتون:بیا تو دیگه!!یه وقت از جاتون تکون نخورین و درو باز نکنینا!از استرس مردم تا بیایم تو!

با دیدن رییس با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدم...

اشتون:لویی...نه.الان وقتش نی...

لویی میخواست بیاد سمت ما و رییس نمیذاشت ولی لویی بیخیال نشد و به زور بازوشو از دست رییس کشید بیرون و اومد سمتمون...

با استرس به رییس نگاه کردم که کلافه نفسشو داد بیرون.

اشتون:لویی!خیلی خب...هر چی شد پای خودته !

زین:برو اونور...

خواستم جلوش رو بگیرم ولی قبل اینکه بخوام حرکت کنم منو هول داد کنار...

لویی با قدم های آروم میومد سمت ما و زین عصبی داشت میرفت سمتش.

با استرس به رییس عصبی نگاه کردم و گفتم:زین...خواهش میکنم.به موقعش میتونی بری,لویی که تقصیری نداشت.فقط اومده که...

جملم با دیدن حرکت زین تو دهنم خشکید و گردنم ناخوداگاه از تعجب کج شد!

همه انتظار یه دعوای ناجور رو داشتیم ولی زین...لویی رو بغل کرده بود؟با یه قدم بلند به لویی نزدیک شده بود و لویی رو محکم کشیده بود تو بغلش و به خودش فشارش میداد!

لویی:زین؟خوبی؟اوه خدایا شکرت...فکر کردم یه بلایی سرت اومده!آخه چت شده بود؟زین...زین حالت خوبه؟خواهش میکنم یه چیزی بگو! زین....

زین:فکر کردم گرفتنت...خوبی؟

لویی:چی؟من خوبم...تو چی؟دیدم داری خون بالا میاری ولی نتونستم باهات بیام...الان چی؟خوبی؟

زین:خوبم.فقط تو خوب باش...

دیگه درجه ی تعجبمون بالاتر از اون نداشت!رفتار لویی تقریباً همون بود ولی زین...یهو صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود!یه دستش دور کمر لویی بود بودو دست دیگش دور کتفش،تا جایی که میتونست داشت به خودش فشارش میداد و لویی هم ساکت شده بود و بی حرف سرش رو شونه ی زین بود و دستاشو دور کمرش حلقه کرده بود...

زین:دلم برات تنگ شده بود...

لویی:منم همینطور!

زین:هنوز هیچی؟

لویی:هیچی...

زین:اشکال نداره...میدونم بالاخره تموم میشه!

وقتی لویی آه کشید آروم ازش جدا شد و پیشونیشو بوسید که لویی با چشم بسته چنان لبخندی زد که برای اولین بار متوجه چال رو گونش شدم...

لوک:وات د فاک؟

با صدایی که ناخوداگاه از اعماق وجودم بیرون زد متعجب برگشتن سمتم و تازه متوجه من ،رییس ،کلوم و دانیال شدن که داشتیم از تعجب شاخ در میاوردیم!

Broken Demon #1Where stories live. Discover now