با خیال راحت سرمو تکون دادم و گفتم:خب بابا...فکر کردم حالا چه مشکلی باشه.نمیخوایم مهمونی بدیم که!انتخاب هم اتاقی رو آزاد میذاریم که بچه ها راحت باشن.خب؟مشکل دیگه ای نیست؟
هری:یه چیزی...واسه بچه های گروه دیمن...باید یه فکری به حال غذاشون بکنیم,صد در صد نمیشینن باهامون سالاد مرغ و کلم بخورن!نظرت در باره ی بانک خون چیه؟
خواستم جوابشو بدم که دیمن از اون طرف سالن بلند گفت:بچه های من غذاشونم با خودشون میارن,شما نمیخواد نگران اون موضوع باشین!
لویی:اوکی...پس حله!همه آماده ان؟
هری:آره,فقط وسط راه یه جا باید واستیم تا لوک و کلوم هم وسایلشونو از خونه ای که نزدیک دانشگاه دارن بردارن مشکلی پیش نمیاد,تو مسیر اصلیه!مسیر پایگاه رو که بلدی؟
با لبخند سرمو تکون دادم و هیجان زده گفتم:معلومه که یادمه بتا جونم!بریم!
با لبخند سرشو تکون داد و بعد چند دقیقه بالاخره راه افتادیم سمت پایگاه.وسط راه وقتی خونه ی لوک و کلوم رو دیدم دهنم باز موند...خدایا؟چرا همه دارن بجز من؟مگه من خار دارم؟نچ نچ..این همه سال سگی زندگی کردم,واسه هیچ و پوچ!
زین:داداش به مامانت زنگ زدی؟
متعجب برگشتم سمتش و تکرار کردم:مامان؟
زین:آره دیگه!رابین رو میگم,بهش خبر بده,گناه داره بیچاره...بنظر خانم خوبی میاد!
با لبخند بزرگی خم شدم سمت عقب و کشیدمش سمت خودم و محکم لپشو ماچ کردم!
لویی:آی من قربونه داداشی مهربونم برم!بهش خبر دادم عزیزم,نگران نباش!
یه ثانیه مبهوت نگام کرد بعد یهو نیششو باز کرد و خندون گفت: تو فکرشم بعد این جریان جنگ و سزار حرومزاده و این شلوغ بازیا ،رابین رو مجبور کنم هردوتامون رو به سرپرستی قبول کنه،بعدشم باهم بریم خونه ی من یا پایگاه باهم زندگی کنیم!چطوره؟خوش میگذره!
لویی:عالیه!بهتر از این نمیشه!
دیمن:منم بیام؟
زین:تو دیگه کجا ل...
لویی:تو هم بیا!
زین:داداش؟
با لبخند اخم ریزی بهش کردم و با لبخند گشادی برگشتم سمت دیمن که بدون هیچ حالت خاصی تو صورتش,با اون پوزخند همیشگیش زل زده بود به من...
لویی:درسته هیچ خاطره ای از تو ندارم دیمن,خیلی بچه بودم و تو اون زمان رابطه ی خاصی بین پک ما و پک تو نبود ولی...همین که الان اینجایی یعنی یه عضوی از خانواده ی مایی.یه عضو از خانواده ی من...خبر فوت برادر کوچیکترت خیلی ناراحتم کرد,واقعا میگم دیمن و متأسفم.ولی هر وقت از هر کی در موردت پرسیدم یه جمله تو تعریفشون ثابت بود..."یه برادر بزرگتر فوق العاده!"
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...