Part 141

1.7K 195 4
                                    


با جدیت اخم همیشگیمو نشوندم رو صورتم و از عمارت رفتم بیرون و رفتم رو ایوون.

بچه ها با دیدن من بعد دو روز, این وقت صبح رو ایوون از دویدن دست کشیدن و نفس نفس زنون خیره شدن بهم...

هری:به چی زل زدین؟کون گندتونو تکون بدین وگرنه با من طرفین...من و لیدر و ارشدها این همه برای آموزشتون زحمت نکشیدیم که آخرش تر بزنین به همه چیز!تکون بخورین دیگه!

با صدای بلند و عصبانی و اخم غلیظم,هیجان تو صورتشون موج زد و ذوق زده داد زدن:بله رییس!

لبخندمو خوردم و به یه نیشخند بسنده کردم.دلم برای بچه هام تنگ شده بود!

دیمن:خوشحالم اینجوری میبینمت...حتماً حالت خیلی بهتر شده,عالیه!

بدون حرف سرمو تکون دادم و خیره شدم به بچه ها...آره...خوب بودم,عالی بودم,بهتر از اون نمیشدم!

دیمن وقتی دید هر چقدر منتظر میمونه و من حرف نمیزنم و فقط با اخم زل زدم به تمرین بچه ها سرشو تکون داد و برگشت سمت الایژا که بالای سر بچه های خودشون بود و داشت باهاشون صحبت میکرد...

دست خودم نبود,واقعاً نبود!فقط کافی بود یه کلمه در مورد لویی سوال کنه,همونجا ,وسط تموم افراد میزدم زیر گریه!

زین:هری؟هری...زن داداش؟

گیج برگشتم سمتش که لبخند کوچیکی زد و گفت:خوبی؟

آروم سرمو تکون دادم که لبخندش بزرگتر شد.

زین:میخواستم...

لویی:عشق من؟

شوکه چشمام درشت شد و هول به دور و بر نگاه کردم و با تموم وجود گوش دادم...

لویی:نفس من؟زندگی من بغض چرا؟زندگی من گریه چرا؟

سریع اشک های درشتم رو پاک کردم و با چشم خیس لبمو گاز گرفتم تا نخندم...

لویی:عشق من؟

با شنیدن لحن شیطون و همیشگیش محکم لبمو گاز گرفتم که خندون گفت:نفس من میشه بره یه جای خلوت؟میخوام قبل اینکه اون داداشی فوضولم بیوفته به جونت و سوال پیچت کنه,یکم با عشقم صحبت کنم,تنها!

سریع و تند تند سرمو تکون دادم و به زین که مشکوک داشت نگام میکرد و تازه میخواست چیزی بپرسه گفتم: من الان برمیگردم!

چشماش درشت شد و تا خواست بگیرتم سریع جیم زدم و با تموم سرعت دویدم سمت داخل عمارت و با شنیدن صدای داد زین که از بچه ها میخواست به دویدنشون ادامه بدن بلند خندیدم...

لویی:جوووووون دلم عشقققق من!جوووون دلم نفس منننن....من قربون اون خنده هات بشم نفسم....من فدای اون چال های خوشکلت،پیشی کوچولو چشم سبز خودم!

Broken Demon #1Where stories live. Discover now