لویی:عزیزم,برای بار آخر میگم,برخلاف خواسته ی قلبیم,هیچ نیازی به اومدنت نیست زندگی من!ما فقط قراره بریم امتحان بدیم و برگردیم,وجود تو توی پایگاه بیشتر کارسازه تا توی جلسه ی امتحان ما!
بدون اینکه برگرده سمتم با جدیت پیراهنشو پوشید و موهاشو از زیر لباسش کشید بیرون....
هری:منم برای بار آخر میگم عزیزم, نمیتونی جلوی اومدنم رو بگیری لویی.حق با زینه!بیرون رفتن از پایگاه,اونم تو همچین شرایطی,ریسک محضه!من نمیتونم...
با لبخند از پشت بغلش کردم و پریدم وسط حرفش و خندون گفتم:باورم نمیشه استرس بیش از حد زین رو تو هم تاثیر گذاشته باشه هری!امروز قرار نیست هیچ اتفاقی بیوفته,هیچی!
کلافه خودشو از بین بازوهام کشید بیرون و عصبی گفت:استرس زین روی من تاثیر نذاشته لویی,این آرامش عجیب و غریبت روم تاثیر گذاشته!چرا انقدر مطمئن میگی که قرار نیست هیچ اتفاقی بیوفته؟از کجا انقدر مطمئنی؟
با لبخند شونه هامو انداختم بالا و ریلکس گفتم:چون هیچ حس بدی نسبت به امروز ندارم,هیچی نمیشه عزیزم!الکی نگران نباش!
با دیدن اخم کوچولو و لب های مچاله شدش آروم خندیدم و رفتم سمتش...
چسبیدم بهش و همونجور که دکمه های بلوزش رو براش میبستم ,خیره به سینه ی پهن و قویش زمزمه کردم:باورم نمیشه هری...چجوری میتونی کاری بکنی که تو هر ثانیه بیشتر از ثانیه ی قبل عاشقت بشم؟با دلم چیکار کردی بتا جونم؟
بیحرف چونمو گرفت و سرمو بلند کرد,با چشم های سبز و خیسش بهم خیره شد , خم شد و آروم لبمو بوسید....
هری:من هیچ کاری نکردم لویی!فقط با تموم وجود لای پیچک سبز و خوشکل عشقت گیر کردم,هر چقدر دست و پا میزنم...بیشتر گیر میکنم و میترسم از این حجم عشقی که بهت دارم و بهم داری...لویی میدونی بدون تو هیچی نیستم...مگه نه؟
با لبخند کوچیکی اشک های درشتش رو پاک کردم و با لبخند گفتم:تو همه چیزی عشق من...همه چیزمی ,اگه تو نبودی من خیلی وقت پیش از هم میپاشیدم! باورم کن هری...تو تنها دلیلی هستی که من تونستم تیکه های شکستم رو بهم بچسبونم...تو همه چیزی هری ادوارد استایلز، همه چیز من!
با لبخند دستاشو گرفتم و بردم پشتم و دور کمرم حلقه کردمشون.دستامو گذاشتم رو شونه هاش و جلوی چشمهای متعجب و گیجش رو نوک پنجه ی پاهام بلند شدم و آروم بوسیدمش...
گیجش کرده بودم ولی باید میفهمید,باید میدونست که اگه نبود من هرگز نمیتونستم تیکه های شکسته ی وجودم رو بهم بچسبونم و انقدر خوب خودمو جمع کنم.هری واقعاً همه چیز من بود!
گیج بود ولی آروم شد,دستاشو دور کمرم محکمتر کرد و سرشو یکم خم کرد تا مجبور نباشم رو پنجه ی پا وایستم و بوسید.برای آخرین بار,آروم و نرم لب داغ و نرمشو بوسیدم و با لبخند کشیدم عقب.
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...