چشمام از وحشت درشت شد و بلند از درد و وحشت داد زدم:فاک.. زین!زییننن....یکی منو گرفته....زین!کمک...زیییییین....
فرو رفتن دندوناش تو پام رو حس میکردم و سعی میکردم یه جوری خودمو نجات بدم و از درد داد میزدم و به امید کمک،اسم زین رو فریاد میزدم.
همزمان با صدای غرش بلندی که اومد گرگینه ی کرم رنگی که منو گرفته بود پامو ول کرد و حالت حمله به خودش گرفت که یه گرگ خاکستری و بزرگ با یه پرش بلند پرید روش و باهاش درگیر شد...زین...
از استرس و ترس و هیجان و تموم حس های دیگم،دیگه درد پام به چشم نمیومد و فقط سعی میکردم بتونم ببینم و بفهمم چی میشه.
زین هنوز باهاش درگیر بود و کسی که باهاش میجنگید به نظر قوی تر از بقیه به نظر میرسید ولی بازم زین نشون میداد که راحت میتونه حریفش شه!
لیام:اینننه!تیکه پارش کن زین....تو میتونی پسر!کارت عالیه...
با لذت و هیجان مشغول تشویقش بودم که با دیدن چند تا گرگینه ای که سمت زین پریدن صدام قطع شد...
دوست داشتم خوش بین باشم و فرض کنم دوستاش رفتن کمکش ولی داشتن به زین آسیب میزدن پس درست نبود.
از خون ریزی یکم بیحال شده بودم ولی نمیتونستم بزارم همینجوری زین رو بکشن...شاید افرادش متوجه نشده بودن زین تو تله افتاده.
سرمو بلند کردم و سعی کردم ببینمشون.بین حدوداً شیش نفر گیر کرده بودن و داشتن مقاومت میکردن...لعنتی...
لیام:شت....بچه ها....پسرا کمک کنین...زین گیر کرده...باید کمکش کنین...زین واقعا اوضاعش خوب نیست...فاک...فاک...
سعی میکردم دستامو که محکم با طناب بسته بودن باز کنم ولی هم گره خیلی محکم بود هم هول کرده بودم.یه نگاهم به زین بود که بازم سعی داشت باهاشون مبارزه کنه و یه نگاه دیگم به گره ی لعنتی ولی نه گره باز بشو بود نه زین میتونست یه نفره هفت نفر رو زمین بزنه و فقط داشت مقاومتی مبارزه میکرد که نتونن بکشنش...
دیگه اشکم داشت در میومد.تنم از استرس زیاد داشت میلرزید.کاری به این نداشتم که زین و دوستاش از کجا پیداشون شده بود ،فقط این مهم بود که داشتن برای کمک و نجات من میجنگیدن و داشتن...
شت...گوله ی درشت اشک روی پوستم راه افتاد.زین و دوستاش داشتن بخاطر من میمردن....لعنتی...لعنتی...
دیگه برام مهم نبود کسی میشنید یا نه.بلند گریه میکردم و با داد و فریاد بهشون فحش میدادم و ازشون میخواستم که دست از سرشون بردارن.حاضر بودم هرکاری براشون انجام بدم ولی هیچ کاری ازم برنمیومد.
لیام:لعنتیا...ولشون کنین حرومزاده ها...گفتین رییستون زنده میخوانشون...دارین میکشیشون عوضیا.بس کنیییینن...فاک...ولشون ک...
YOU ARE READING
Broken Demon #1
Fanfictionلوییس تاملینسون.نمره الف رشته ی باستان شناسی ،پسرکوچولو و ریزه ای که تو سری خور بودنش بین المللی شده! پروژه ی بزرگی که قرار بود کل دپارتمان تاریخ باستان شناسی رو تکون بده و لویی تمام انرژیشو روش گذاشته بود ولی با یه کل کل ساده با استاد کلاس تمام زحم...