♥1⛓️

1.7K 142 21
                                    


❤متین❤

چند سالی بود که روز خوش توی زندگیمون ندیده بودیم!

من و مادر و خواهر کوچیک ترم بعد مرگ پدرم کل زندگیممون به باد فنا رفت!

توی این پنج سالی که پدر بخاطر خوردن زیاد الکل اوردوز کرد و مرد
من از سن چهارده سالگی توی سوپری نزدیک خونمون مشغول کار شدم تا بتونم خرج و مخارج خونه و مدرسه خواهرم که ده سالش بود رو جور کنم!

مادرم مریض بود و افسردگی شدید داشت و خب چون پدرمون عشق دوران دبیرستانش بود و خیلی بهم علاقه داشتن بعد مرگش کلی شکسته بود و باورش نمیشد که پدر ترکمون کرده و با کلی طلب بخاطر باخت توی قماراش ما رو تنها گذاشته!

طلبکارای پدرم خیلی وقت بود که دنبالمون میگشتن و خب من بخاطر اینکه دستشون بهمون نرسه دنبال یه خونه اجاره ای گشتم و الآن توی یکی از خونهای ته خط تهران مستاجریم و خب صاحب خونش یه مرد حدودا
سی و خورده ای سال هستش و خیلی باهامون راه میاد و کلی هوامون رو داره!

و من بعد یک سال تلاش برای کنکور بلاخره اون رشته ای که همش از سیزده سالگی عاشقش بودم و حتی بخاطرش یه ورزش رو تا این سن که نوزده سال دارم ادامه دادم قبول شدم!
دانشگاه خوارزمی تهران تربیت بدنی قبول شدم که بهترین چیز برای کسی مثه من بود و عاشق این بودم که قهرمان و مربی کیوکوشین کاراته بشم و خیلی براش تلاش کرده بودم!

یه روز وقتی از خونه بیرون زدم حس کردم چند تا مرد غریبه دنبالم هستن!
پاهام رو تند کردم ولی بی فایده بود و اونا خیلی هیکلی بودن و مهال بود بتونی از زیر دستشون در بری!!!

شروع کردم به دوییدن و خیلی دوییدم و پیچیدم توی یه کوچه ولی...
یهو یکی از اونا جلوم سبز شد!
تا خواستم راهم رو کج کنم یکی دیگه ازشون پشتم سبز شد!!
قلبم داشت وایمیستاد!
با کنترل ترسم گفتم:
ازم چی میخوایی عوضیا؟!
یکیشون خندید و گفت:
همون چیزی که پدر حروم زاده ات توی شرط باخت!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
شرط؟!
سری تکون داد و گفت:
یا طلب پدرت رو میدی یا همین امروز میری میچپی توس زندون!
هول کرده و ترسیده از اوضاع گفتم:
من...من...پولی ندارم یعنی ما هیچی نداریم که بهتون بدیم
خندید و گفت:
ببین بچه به من مربوط نیست انتخاب با خودته!
عصبی نگاهش کردم و گفتم:
بهت میگم من پولی ندارم بهتون بدم
یهو عصبی اومد جلو از یقه ام گرفت که جر خورد و کوبید تو دیوار و حرصی گفت:
ببین جوجه خوشگل من یه بار حرفم رو تکرار میکنم یا پول یا زندان حداقل باید یه جوری جور اون پدر عوضیت رو بکشی!
درد پشتم رو کنترل کردم و عصبی بخاطر توهین به پدرم گفتم:
دهنت رو ببند عوضی تو حق نداری به خانواده ام توهین کنی!
یهو یه مشت زد توی شکمم و پرتم کرد روی زمین!
از درد به خودم پیچیدم ولی مشتام رو روی زمین گذاشتم و با فشاری بلند شدم و به سمتش هجوم بردم و از پاهاش گرفتم که تعادلش رو از دست داد و افتاد روی زمین!
یکی از اون نامردا چاقویی درآورد و اومد سمتم!
با یه مواشی(ضربه با روی پا)به دستش زدم و چاقو از توی دستش پرت شد!
تا اونی که انداخته بودمش خواست بلند شه سریع شروع کردم به دوییدن!

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now