♥24⛓️

581 44 27
                                    


❤متین❤

با رسیدن به خونه رفتم سمت اتاق...
خیلی خسته بودم...
هنوز ترس از اون فرود توی وجودم بود...
امیر رسما یه دیوونه غیر قابل پیش بینی هست!:/

با درآوردن پیرهنم...
یه شلوار راحتی پوشیدم و رفتم روی تخت زیر ملافه...
امیر هم رفته بود سمت آشپزخونه...
کمی بعد با بالا پایین شدن تخت متوجه حضورش شدم...
ملافه رو کمی کنار زد و خزید زیرش و من رو از پشت بغل کرد...
خودم بدم نیومد مثه همیشه خودم رو بیشتر بهش چسبوندم...
روی گردنم رو بوسید و دم گوشم زمزمه وار گفت:
جوجه رنگی من اونجوری که تو داری اون خوشگلا رو به امیر کوچولو میمالی دلش میخواد خب...ضعف کرد اصلا همین الآن!:(♡

با آرنج زدم به شکمش و حرصی گفتم:
امیر کوچولو غلط کرده دلش باسن خوشگلم رو بخواد...میخوام بخوابم ترسیدن از ارتفاع جونم رو گرفته!:/

خندید و گردنم رو محکم بوسید جوری که سریع آه کشیدم...
دستاش از روی شونه ام تا گودی کمرم و روی باسنم کشیده شد...
حس نوک انگشتاش روی پوستم حس لذت بود!♡~♡

آهی کلافه کشیدم و کمی برگشتم سمتش و گفتم:
هر غلطی میخوای بکن عشقم...ولی بعدا از حلقومت میکشم بیرون!:)♡

قهقه زد...
روی صورتم رو محکم بوسید...
اینکه سریع شلوارم رو پایین کشید تعجب آور نبود...
امیر کم طاقت بود و همه چیز عشقش رو یهویی و یه جا میخواست...
بوسهاش رو از روی شونه ام تا روی لوب های باسنم ادامه داد...
همین اول کاری چشام خمار شد و روی گونهام میسوخت...

❤امیر❤

اینکه همش میخواستمش تعجب برانگیز نبود...
من دوستش داشتم...
بهم حس خوبی میداد هم آغوشیش...
اون خیلی لمس کردنی و بوسیدنی بود!♡~♡

روش خیمه زدم و بی صبرانه و با بوسیدن لبای محشرش...
واردش شدم...
آه کشید و به بازوم چنگی زد...
از موهام گرفت و لباش رو به لبام چسبوند و گازی گرفت...
ضربه ی دیگه ام کافی بود تا ناله اش عمیق تر بشه...
چشاش از شدت لذت خمار بود و سیاهی میرفت...
سرم رو توی گردنش فرو بردم...
همراه با مکیدن توش ضربه زدم...
با نفسای عمیق آه میکشید...
ناخنای ریزش که به شونهام و بازوم چنگ میزد و فرو میرفت توی پوست و گوشتم حس خوبی بهم میداد...
با به کام رسیدنش حتی بدون لمس کردن عضوش...
تو گلویی خندیدم و به صدای نالهای بیجونش از روی لذت گوش سپردم...
جای جای صورتش رو بوسیدم...
بعد از به کام رسیدن سرم رو روی شکمش و عضلهای ریز و با ظرافتش گذاشتم و عین عروسک در بغل خودم کشیدم و چشام رو بستم...

بیجون خندید و روی موهام رو بوسید و گفت:
بنظرم یه باتم گوگولی و کیوت میشی!:)♡

خندیدم و روی شکمش رو بوسیدم و گفتم:
توی بغلت خوابیدن بهترین لحظه ی زندگیمه...نمیدونم چجوری اینقدر عاشقت شدم ولی حس الآنم اینه که تا ابد میخوامت حتی برای...

توی چشای قهوه ای درخشانش خیره شدم و روی لب پایینش رو با انگشت شصتم لمس و نوازش کردم و زمزمه کردم:
حتی برای ازدواج...نظرت چیه توله ی سکسیم؟!♡~♡

با انگشت زد به پیشونیم و ریز خندید و گفت:
دیوونه من زنت بشم؟!یکم زیاد نیستم برات؟!:)

از جوابش جا خوردم...
خندیدم و صورتم رو به سینه اش مالیدم و گفتم:
اوممم...تو رو خدا من رو رد نکن...من برات میمیرم...تو زندگیمی...عشقمی...

مشتی به کمرم زد و گفت:
خیله خب حالا شورش رو درنیار...جوابم تا اطلاع ثانوی...

نگاه مظلومم رو بهش دادم...
خندید...
بینی اش رو به بینی ام مالید و گفت:
شبیه گربه شرک شدی آقایی جذابم...مگه میشه به فرشته ی نجاتم بگم نه!:)♡

با حرفی که زد و لقبی که بهم داد با چشای قلبی نگاهش کردم...
نگاه شیطونی بهش کردم...
دوباره روش خیمه زدم...
مشتاش رو روی سینه ام گذاشت و گفت:
بیا یکم رو میدی میخواد راند دومم شروع کنه...

قهقه زدم و جای جای صورتش رو با مکش بوسیدم...
بعد اینکه روی تخت ولو شدم...
صورتش رو پاک کرد و عین دخترای وسواسی گفت:
ایشش وحشی پوستم لک شد آخه چرا دندون میزنییی!:/

L❤VE in the cageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora