🦋🍁⛓️

473 41 11
                                    

❤متین❤

بعد از ناهار من و آراد قبول کردیم که ظرف ها رو ببریم.
البته که قصد دستشویی رفتن هم داشتیم.
امیر هم گرم صحبت با امین و ساسان و حسابی میخندیدن.

بعد از تحویل دادن ظرف ها رفتیم سمت سرویس.
آراد تند تند خودش رو به یکی از دستشویی ها رسوند.
به عجله کردنش خندیدم.
خودم رو به یکی دیگه از سرویس ها رسوندم.

بعد از بیرون اومدن از اونجا آراد دستم رو گرفت و گفت:
یه سوال بپرسم ازت؟!

با لبخند سری تکون دادم که گفت:
تو و امیر چجوری با هم آشنا شدین؟!

با لبخند تلخی به خاطرات گذشته گفتم:
توی زندان...وقتی که معلوم نبود بخاطر بدهی بابام چه بلایی سرم بیاد!

دستش میون مو هام فرو رفت و پخششون کرد و گفت:
هی پسر یه جوری میگی انگار این تویی که مدیونشی...نوچ این تویی که با ارزشی...خوشگل نیستی که هستی...مهربون نیستی که هستی...تو آرامش زندگیشی و این بالا تر از هر ثروتیه!

حرف هاش خیلی عاقلانه بود.
واقعا امین بابت داشتن آراد دیگه نیاز به هیچی نداشت!

خندیدم و گفتم:
امیر هم همیشه این رو بهم میگه...حتی اون اوایل مجبورم کرد باهاش وارد رابطه بشم...اون خیلی شجاعانه اعتراف کرد که دوستم داره و ازم خوشش میاد!

آراد لبخندی زد و د به پشتم و گفت:
پس داداشم هیچ وقت خودت رو دست کم نگیر...والا از استایل چی کم داشتیم که نخواننمون!

خندیدیم به حرف هاش و سمت بچه ها رفتیم.

میون مسیر از کنار آلاچیق چند تا جوون گذشتیم.
یکی از اون پسر ها که بنظر میومد یه چیزی زده باشه نگاهی بهم کرد.
بهم چشمکی زد که شوکه شدم و سرم رو پایین انداختم.

با اخمی سمت امیر رفتم و کنارش نشستم.

توی اون یه ساعتی که اونجا بودیم اون پسره همیشه نگاهم میکرد.
دیگه واقعا داشتم عصبی میشدم.
رو به امیر گفتم:
عزیزم میشه دیگه بریم خونه؟!

با لبخند شیطونی دم گوشم گفت:
عزیزم یعنی اینقدر دلتنگمی؟!

میشگونی از بازوش گرفتم و رفتم لبه ی آلاچیق تا کفش هام رو بپوشم.
با خنده اومد سمتم و از بازوم گرفت و گفت:
خیله خوب چرا عصبی میشی عزیزم...الآن میریم...

بی توجه به حرفش رفتم سمت ماشین.
همین میون بود که همون پسره اومد.
وقتی پشت سرم دیدمش عصبی برگشتم و گفتم:
میشه بدونم چرا داری دنبالم میای؟!

پوزخندی زد و دست به جیب یه قدمیم وایساد و گفت:
شاید میخوام یکم با هم دوست بشیم...

اخمی بهش نشون دادم و گفتم:
اما من مایل نیستم...

خواستم به راه ادامه بدم که از دستم گرفت و گفت:
هی فقط بگو قیمتت چنده تا بهت بدم...حتی از اون پسری که کنارته هم بیشتر...

میون حرف هاش بود که امیر پیداش شد.
وقتی چشمم به صورت عصبیش افتاد متوجه شدم که همه چیز رو خوب شنیده.
از بازوی پسره که هم قد و قواره ی خودش بود کشید و بی مقدمه مشتی توی صورتش کوبید.
تا خواستم جلوش رو بگیرم دوست های اون پسره ریختن سرمون.
آراد و امین و ساسان اومدن برای جدا کردنمون.
وقتی یکیشون سمتم اومد بدون نشون دادن ضعفی شروع کردن به زدنش.

اونقدری غرق دعوا و زدن هم بودیم که نفهمیدیم که کی صاحب کافه پلیس رو خبر کرد.

توی یه چشم به هم زدن توی کلانتری بودیم.
وقتی توی بازداشتگاه انداختنمون امیر یه لحظه هم نمینشست.
دست به کمر و عصبی یه مسیر رو میرفت و میومد.
آخر سر کلافه شدم و بلند شدم و گفتم:
امیر سرم گیج رفت داری...

با قدم های عصبی سمتم اومد و به تخت سینه ام کوبید و گفت:
چه غلطی کردی که اون درخواست رو ازت کرد؟!

میدونستم عصبیه اما بهم برخورد.
با بغض نگاهش کردم و لب زدم:
فکر میکنی چرا بهت گفتم پاشو بریم؟!من چیکار کنم اون پسر فکر کرد من هیچی بارم نیست و راحت بهم درخواست داد و فکر کرد میتونه به راحتی با پول بخرتم؟!حتی من نمیدونم چجوری فهمیده که من و تو رابطه ای که با هم داریم از پرداخت یه بدهی شروع شده!

بعد حرف هام اشک هام جاری شد.
دلم رو شکوند وقتی بهم شک کرد.
دستی به مو هاش کشید و آهی کشید و خواست بغلم کنه که نزاشتم.
دوباره و دوباره تلاش کرد که مقاومتم بیشتر شد.
عصبی شد و بهم چسبید و بدنم رو به دیوار میخکوب کرد.
وقتی گریه هام اوج گرفت از دو طرف صورتم گرفت و تکونی به سرم داد و حرصی گفت:
متین...گریه نکن...تند رفتم میدونم...میدونی که چقدر زودجوشم...اصلا برای چی افتادیم توی اینجا؟!وقتی اسمت وسط میاد هیچی برام مهم نیست جز له کردن طرف مقابلم!

اشک هام رو با لبخند غمگینی پاک کرد و پیشونیم رو بوسید و با خنده ی آروم و ملایمی گفت:
خیلی جالبه نه؟!اول و آخر عشقمون به همینجا ختم میشه!

خندیدم.
لباش رو روی لبام گذاشت و بوسید.

♥️پایان فصل اول⛓

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now