L☀VE 💫N F🔥RE

413 34 25
                                    


❤نوید❤

بعد رفتن امیر نگران شدم...
تک برادر بود و عزیزتر از جونم...
سمت در عمارت رفتم...
از لای در توی حیاط رو نگاه کردم...
هیچکس نبود نه محافظی نه خدمه ای!
مشکوک شدم...
ساسان کنارم وایساد و گفت:
آقا نوید شما میدونستی سامی امیر رو دوست داره؟!:(

خواستم جوابش رو بدم که...
با شنیدن صدای گلوله بیخیال عواقب هر چیزی شدم و در رو باز کردم و دوییدم...
وقتی طول حیاط رو طی کردیم...
به سمت پلهای عمارت رفتیم...
امیر پایین پلها با حالت داغونی بود...
قلبم وایساد...
همون حالت بود...
رنگش پریده بود...
میلرزید...
با نگرانی و عصبانیت صداش زدم:
امیرررر!:(:/

وقتی با دو خودم رو بهش رسوندم...
قبل افتادنش و آوار شدنش روی زمین توی بغلم گرفتمش...
بدنش یخ بود و عین یه چوب خشک شده بود!
توی صورتش چند تا سیلی آروم و محکم زدم و صداش زدم...
جوابی نگرفتم...
بغضم گرفته بودم...
ساسان اشک میریخت و بازوش رو تکون میداد و صداش میزد...
با تموم زورم بلندش کردم...
حتی نفهمیدم چجوری دوییدم و به ماشین رسوندمش...
بعد خوابوندنش روی صندلی عقب به ساسان گفتم پشت فرمون بشینه و خودم نشستم کنار امیر و سرش رو روی پاهام گذاشتم...
گوشیم رو برداشتم و با پلیس تماس گرفتم و آدرس خونه ی سامی رو دادم...
حدسم با صحنه ای که دیدم خودکشی بود...
اما بهتر بود از امیر بعد بهوش اومدنش بپرسم!

میون راه بارها و بارها امیر رو صدا زدم...
صورتش رو که رنگ پریده تر از قبل بود نوازش کردم...
عین همون بچگیاش که آروم و با ناز توی بغل مادر میخوابید بود!♡
لبخندی زدم و خم شدم و روی پیشونیش رو بوسیدم!♡

با صدای زنگ گوشیم بدون دیدن اسم مخاطب برداشتم...
بخاطر شرایطی که پیش اومده بود عصبی برخورد کردم تا زودی قطع کنم...
با جدیت لب زدم:
بله بفرمایید؟!:/

حرصی گفت:
کوفت بله...کجایی؟!چرا زنگ نزدی بهم از صبح تا حالا...نمیگی از دلشوره میمیرم...اصلا از اولشم میدونستم این رابطه به تار مویی بنده...وقتی جواب تماسم جای جانم بله میشه!:/

لبخندی با عشق میون داغونیم اوضاع زدم...
توی دلم قربون صدقه ی حرص خوردناش و حساسیتش رفتم...
وقتی سکوتم طول کشید کفری تر گفت:
آهای نوید خان چرا جواب نمیدی؟!من برات چیم اصلا؟!با خودت فکر کردی باهام بخوابی تموم؟!منم خر میشم و میشم عروسک دستت...

عصبی شدم...
داشت زیادی تند میرفت...
البته سکوتمم باعثش بود...
خب دلم کمی آرامش میخواست توی این اوضاع و شنیدن بیشتر صداش!♡

نگاهش به ساسانی که اشک میریخت و رانندگی میکرد کردم...
آروم اما عصبی گفتم:
سهیل؟!نکنه دلت بازم برای ردای کمربند روی بدنت تنگ شده که دهنت رو باز میکنی و هر چی دلت میخواد میگی هان؟!:/

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now