❤امیر❤
بهم ریختم وقتی عمه اون روزای سخته زندگیم رو یادآور شد!
متین نگاه نگرانی بهم کرد...
میدونستم بیشتر از همیشه ازم توضیح میخواد...
نمیخواستم بدونه چیکار کردم...
خب هر کسی عزیز از دست میده حالش دگرگون میشه...
گاهی قوی میمونه و اشکاش تبدیل میشن به موفقیت...
گاهی بهم میزنه تموم وجودش رو...
گاهی میجنگه برای ساختنی ساختنی تر از قبل...
گاهی نابود میکنه هر چی هست و نیست...
امیر باخت...
زد داغون کرد هر چی از خودش بود...
اما طولی نکشید که بلند شد...
برای خودش برای خانواده اش برای تنها برادرش!♡میگن خدا یه چیزی رو ازت بگیره...
حتما یه چیز بهتر برات کنار میزاره...
خدا متینم رو بهم داد...
بهتر از هر چیزی که میتونستم ببینم...
اون فرشته ای بود تا از قلب شکستم مراقبت کنه...
بسازه دنیایی رو که حسرت نخوره وجودم از تاریکی و تنهایی...
اون خوده نور بود...
درخشان مثه الماس...
مثه طلوع خورشیدی که یه دنیا به روشناییش مدیونن!:)متین با معصومیت همیشگیش بهم نگاه کرد...
لبخندی زدم...
تلخ بود و شیرین...
اما تلخیش با بوسه ای از وجود عشق از بین رفت!♡محکم توی بغلم بین پاهام گرفتمش...
روی گردن و صورتش رو بوسیدم...
عمه با لبخندی با محبت نگاهمون کرد...
میدونست حس و گرایشم رو...
میدونستم احساساتش شدیدا قویه...
اومد سمتمون و اول لوپ متین رو محکم بوسید و بعد لوپ من رو محکم بوسید!♡♡♡هر دو خندیدیم...
خندید...
باز دوباره از لوپام متین بوسید و گازی گرفت و گفت:
شیرین میخندی جوجه یه وقت دیدی به جای غذا خوردمت گفته باشم!:)♡خندید...
خندیدم و حلقه ی دستام رو محکم تر کردم و گفتم:
نخیر این گوشت خوشمزه و ناب رو فقط باید امیر بخوره!:)♡عمه به شیطنتم خندید و چشمکی زد و گفت:
خب عزیزم امشب من میرم خونه نوید تا راحت باشین!:)خندیدم...
قهقه زدم...
متین مشتی به سینه ام زد و گفت:
امیرررر!:(روی صورتش رو بوسیدم...
موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
جانه دله امیر...خب مگه نه اینکه خانوممی باید نیاز آقات رو برطرف کنی؟!:)♡اخمو با لبخندی نگاه ازم گرفت...
خندیدم و سرم رو توی گردنش فرو کردم...
شروع کردم به بوسه زدن...
بوسهای ریز و عمیق...
خنده اش گرفت...
میخواست از میون حلقه ی دستام در بره...
نزاشتم محکمتر گرفتمش...
عمه هم میخندید و هم میخواست متین رو نجات بده...
اخمو نگاهش کردم و گفتم:
عروسک خودمه نمیدمش!:/پوزخندی زد دست به سینه وایساد و گفت:
امیر خودتم میدونی عصبانی بشم چیکارت میکنم!:/خندیدم و سری تکون دادم...
بلند شدم و جلوش وایسادم...
قدم خیلی بلندتر ازش بود...
تقریبا با پاشنه ی چند سانتی قدش تا شونهام میرسید...
وقتی این اختلاف رو دید...
با لبخندی با افتخار بهش خیره شدم...
پوزخندی زد و گفت:
هه امیرخان میدونی به آدمای قد بلند چی میگن؟!:)