❤متین❤با صدای آیفون...
امیر بوسه ای روی موهام کاشت و گفت میره جواب بده...
بعد رفتنش با اینکه حال نداشتم بدنم رو تکون بدم شروع کردم به شستن بدنم...کمی بعد امیر در حموم رو زد و گفت امین اومده و بعد شستن کفای روی بدنم حوله ای رو دور دنم پیچیدم و زدم بیرون...
رفتم سمت کمد و یه تیشرت و شلوار مشکی برداشتم و تنم کردم...
حوله ی کوچیکی رو برداشتم و همینجوری که داشتم نم موهام رو میگرفتم رفتم بیرون...
امیر و امین توی آشپزخونه مشغول نوشیدن یه نوشیدنی گاز دار بودن...
با لبخندی رفتم سمتشون...
امین با ذوق اومد سمتم و بغلش کردم...
خندید و روی صورتم رو بوسید و گفت:
چطوری داداش کوچیکه؟!:)♡خندیدم و زدم روی سینه اش و گفتم:
وقتی دوباره دیدمت خوبه خوبم!:)♡لبخندی زد که امیر اومد بینمون و از هم جدامون کرد و گفت:
خوبه خوبه زیادی نرین تو حلق هم مثلا بعضیا مردشون اینجاست!:/امین خندید و گفت:
اووو شرمنده نمیدونستم اینقدر عروسکتون خواستنیه!:)با شیطنت گفت و چشمکی زد که امیر حرصی زد پس کله اش و گفت:
کوفت چشات رو درویش کن پسره ی پرو!:/امین دست روی چشاش گذاشت و گفت:
چشم بیا دیگه نمیبینم کوره کور!:)خندیدم...
امیر هم خندید...رفتم سمت آشپزخونه...
خواستم برم سمت یخچال که امیر گفت:
عشقم چیزی نخور غذا سفارش دادم باهم بخوریم!:)سری تکون دادم و لیوان آبی پر کردم و نوشیدم...
رفتم توی حال و کنار امین نشستم...
پیشنهاد یه دست بازی با پی اس فایو دادم...
قبول کرد و بعد انتخاب بازی رزمی و مبارزه و انتخاب حریف...
مسابقه استارت خورد...
امین اولش خیلی جلو افتاد و ست اولم برد...
حدودا توی ست سوم بودیم که بازی دستم اومد...
چند تا دکمه رو پشت هم فشار دادم و یه فن زدم...
وقتی بازیکنش روی زمین افتاد...
عین خودش پریدم بالا...
جیغ جیغ کنان گفتم:
یهووو بردیمممم...بالاخره آقای امین خان داداش بزرگه خوردی زمین له شدی!:)امیر نشسته کنارم خندید و زد به بازوی امین و گفت:
دیدی همیشه برنده نیستی امین خان؟!:)امین حرصی زد به زانوش و گفت:
چرا خودت نمیای بازی اینقدر ادعا داری پسر!:/امیر چشمی گفت و روی لبام رو بوسید و دسته رو ازم گرفت...
چشم غره ای بهش رفتم و یواش گفتم:
امین اینجاست دیوونه!:(امین لبخندی زد و زد روی زانوم و گفت:
داداشم من و امیر عین دو تا همدمیم از چیزی دل نگرون نشو!:)لبخندی بهش زدم...
خجالت کشیدنم بابت تمون شرم و حیایی مسلمونیمون بود و بس...
خب از بچگی اوخت گرفته بودیم اینجوری باشیم...
وقتی میبینی نزدیکترین آدمات چقدر خوب دین و خداشون رو نگه میدارن و نمازشون غذا نمیشه...
طبیعیه که اینقدر خوددار باشی و نخوای عاشقانهات رو افشا کنی جلو همه!:)❤امیر❤
موقع غذا متین توی فکر بود...
نخواستم اذیتش کنم...
اما خب راهیم پیدا نکردم برای بیرون آوردنش از فکرای یواشکی...
قاشقی پر کرد و خواست سمت دهنش ببره...
ولی به نقطه ای خیره بود و حواسش نبود داره خیلی کند قاشق رو حرکت میده...
لبخندی شیطون زدم و سمتش رفتم و بین بدنش و دستش قرار گرفتم و قاشقش رو قاپیدم...
متین ترسیده دست روی قلبش گذاشت...
قاشق رو حرصی زد توی سرم...
خندیدم...
شاکی زد دوباره به شونه ام و گفت:
ای کوفت...امیر خب این چه وضعشه ترسوندیم!:(امین از خنده سرخ شده بود...
خودمم میخندیدم...
خیلی دلخور و مظلوم داشت نگاهم میکرد...
طاقت این نگاهاش رو نداشتم...
روی گوشش رو بوسیدم و گفتم:
عشقم خب داشتی به یه چیزایی تنهایی فکر میکردی...گفتم غذات داره سرد میشه و حیفم اومد و خوردم!:)متعجب نگاهم کرد...
شاید فکر نمیکرد اینقدر واضح متوجه بشم درگیر چیزیه...