❤امین❤
بهتر از همیشه شده بود و میتونست راحت راه بره اما هنوز هم درد داشت.
دکترش میگفت مشکلی پیش نیومده و تنها دردش بخاطر ضربه ای هست که خورده و وگرنه از درون اتفاقی واسه اش نیوفته.
خب انگاری خیلی خدا آرادم رو دوست داشت که اتفاقی مثه اقیم شدن که خیلی ازش میترسیدم براش نیوفتاد.دیشب وقتی که آراد خواب بود نازنین باهام تماس گرفت.
میخواستم جواب تماسش رو ندم اما برداشتم و تنها سکوت کردم.
میخواستم ببینم و بشنوم یه آدم تا چه اندازه میتونه وقیح باشه.برعکس انتظارم مثه همیشه قلدرانه حرف نزد.
اشک میریخت و صدای هق هق هاش گوش هام رو پر کرده بود.
طلب بخشش کرد و گفت برای همیشه میخواد از ایران بره.
خب شریک جرم تموم اتفاق هایی بود که رخ داده بود و متاسفانه قرار نبود مثه بقیه اعدام بشه!آرادی که توی بغلم بود رو بیشتر به سینه ام فشردم و روی پیشونیش رو بوسیدم و خیره به مژه های بلند و براقش لب زدم:
نمیخوای بیدار بشی کوآلای من؟!بخاطر قرص های آرامبخشی که میخورد همیشه خواب بود و برای همین بهش این لقب رو داده بودم.
چشاش رو نیمه باز کرد و لبخندی زد که رسما براش مردم.
روی لبخندش رو محکم بوسیدم و لب زدم:
لبخندت همون چیزیه که میتونه قلبم رو شارژ کنه...پس حق نداری ازم دریغش کنی...افتاد پسر خوشگلم؟!خندید و سر روی بازوم گذاشت و خیره به چشام لا ترسی لب زد:
امین اگه بگم...بگم...میدونستم میخواد چی بگه.
از چونه اش گرفتم و لبخندی بهش زدم و گفتم:
هر ترسی که توی تنت هست رو حس میکنم...هیچ احتیاجی نیست فعلا بری توی رینگ...میزاریم وقتی دوباره باهام تمرین کردی و خودت رو ساختی میریم...هوم؟!اصلا اولین حریفت هم امین خانه...ببینم میتونی شکستم بدی یا نه!خندید و روی لبام رو بوسید و گفت:
چرا که نه!