♥25/2⛓️

335 30 2
                                    

❤امین❤

مشغول تعمیر کردن ماشین بودم.
موتور داغ کرده بود و بخاطر کثیفیش بود که مجبور بودم بازش کنم و چرد و خاک هاش رو بگیرم و دستمال بکش.

آراد هم طبق معمول مشغول کیسه بوکسش بود.
وقتی خواستم موتور رو بلندم کنم صداش زدم که جواب نداد.
با حرص داد زدم و گفتم:
آراد با توام!

مشتی به کیسه بوکسش زد و بغلش کرد تا ثابت نگه دارتش و با خنده گفت:
جانم؟!چرا آمپرت میزنه بالا یهو...حالا به جای یه بار صدا زدن دوبار صدا بزنی چی میشه مثلا؟!اصلا بگو چقدر کالری میسوزونی جبرانش کنم...

اخمی کردم و لب زدم:
خوبه حالا زبون داره یه متر...بیا کمکم اون کیسه بوکس وامونده رو ول کن!

با خنده اومد سمتم و از پشت روی گردنم رو بوسید و گفت:
وقتی حرصی و عصبی میشی جذاب تر میشی آقامون!

لبخندی به دلبریش زدم.
همیشه کارش رو خوب بلد بود.
توی بد ترین شرایط میدونست چجوری باعث لبخند روی لبات بشه!

لبخندم رو دید و از پشت بغلم کرد و دم گوشم آروم گفت:
میدونی چیه آراد از خودت هم بهتر رگ خوابت رو داره!

پوزخندی زدم و تو یه حرکت از دستش که دورم بود گرفتم و آوردمش جلوم و کمرش روی موتور بود و بخاطر تیزی لبه هاش دردش میومد.
با صورت جمع شده لب زد:
آی...امین...آخ...زده به سرت...

تکخنده ای زدم و توی صورت لب زدم:
چیشد؟!حالا کی رو کی مسلطه؟!

با حرص خواست پسم بزنه که از جفت دست هاش گرفتم و بالای سرش قفل کردم.
خواست با پاش کاری کنه که میون پاهام قفلش کردم.
با اینکار هام نالید و گفت:
بدجنسسس...امین یعنی خدا به دادت برسه...اگه ولم کنی کشتمت...آییی...

میون حرفش بیشتر روش خم شدم که کمرش بیشتر در معرض آهن و لبه های سفت موتور قرار میگرفت.

کلا عاشق محدود کردنش بودم.
هم سرکش بود و هم قوی اما در مقابل من هیچی نبود.
کلا فقط حرف میزد.
وقتی مقابل من قرار میگرفت ضعیف و بی جون میشد و نمیتونست از پس خودش بربیاد.
انگار نیروی عشق کار خودش رو کرده بود که اینجوری بی دفاع میشد جلوم و تسلیم خواسته هام و زورگویی هام میشد!
گاهی به قدری کوچیک میشد که حس میکردم علاوه بر عشقم دارم کنار پسرم زندگی میکنم!

توی صورت جمع شده اش خیره شدم و با خنده لب زدم:
عزیزم تو که همیشه عاشق عشق بازی توی شرایط های متنوع و خاص بودی...نظرت با توی حیاط و وسط گل و گیاه چیه؟!

با حرص لب زدم:
امین به جون مردم که اگه نباشه میخوام دنیا نباشه تا یه لحظه ی دیگه ولم نکنی بد میبینی...

میون درگیری و حرص خوردنش و حتی قسم خوردنش هم از وجود من و از عشقش بهم گفت!
به قدری قند توی دلم آب شد که ندیدن چجوری از زیر رون هاش گرفتم و چسبوندمش به دیوار و لب روی لباش کوبیدم!

انگار خودش هم دست از قلدری های دهنیش کشیده بود و خام حرکتم شده بود که مشتاق و شیفته به جون لبام افتاد!
به قدری عمیق هم دیگه رو میبوسیدیم که سوزش و التهابش رو حس میکردم!

وقتی گازی از لباش گرفتم نالید و از مو هام چنگی گرفت و سرم رو عقب کشید و با چشای خمار نگاهم کرد و گفت:
دیگه چجوری بهت نشون بدم عاشقتم؟!امین قلبم داره درمیاد...هر چقدر میبوسمت نمیتونم عشقم نسبت بهت رو تموم کنم!

چنگی از پهلوش گرفتم و پیشونیم رو به پیشونیش آروم کوبیدم و لب زدم:
فقط باش و باش وجوده امین...

بغض کرده لب زد:
دوستت دارم امین...هق...

کمتر مواقعی میون عشق بازیمون اشک میریخت.
هر نمیدونست من خوب میدونستم آرادم چقدر احساسیه!
قلدری میکرد و حتی گاهی بخاطر هدفش و ورزشش خشن و بیرحم میشد اما دلش قدر یه گنجشک بود!

از دو طرف صورتش گرفتم و روی پیشونیش رو عمیق بوسیدم و روی هر کدوم از چشای نمدارش رو با لب هام نوازش کردم و با خنده لب زدم:
قربون پسرم بشم چرا گریه وقتی کنارتم تا اند خرابی و زندگی؟!

خیره به چشاش با لبخندی ادامه دادم:
مگه نمیگن انسان بدون اکسیژن نفس کشیدن یادش میره؟!

مکثی کردم خیره به لباش و چشاش لب زدم:
اما من بدون این پسر کوچولوی قلدرم نفس کشیدن یادم میره!

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now