❤ in the cage

570 47 26
                                    

❤امیر❤

بعد مدتی خلوت و آرامش گرفتن توی آغوش هم...
به سمت حموم رفتیم و کلی اونجا شیطونی کردم باهاش...
دیگه واقعا داشت به گریه میوفتاد از شوخیای پشت همم و اذیت کردنش...
اما توی چشاش میخوندم که ازم ناراحت نمیشه و علاقه اش بهم کم نمیشه!♡~♡

متین نمیتونست درست راه بره و نشون از رابطه ی خشنی که داشتیم میداد...
نزاشتم به راه ادامه بده و رفتم جلوش به پشت نشستم و گفتم:
بفرمایین سرور زیبای من...!☆~♡

خندید...
و زد به سرم و گفت:
دیوونه کمرت درد میگیره!:)

دستش رو گرفتم و کشیدمش که افتاد روی کولم...
از زیر زانوش گرفتم و بلند شدم...
بخاطر یهویی بودن کارم جیغی کشید و دستاش رو محکم دور گردنم حلقه کرد...
خندیدم و روی دستش رو بوسیدم و گفتم:
عشقم به ذره دیگه فشار بدی کارم تموم بخدا!:)

خندید و روی سرم رو بوسید و دستاش رو شل کرد...
لبخندی رو لبام نشست...
محکم روی کولم نگهش داشتم و سریع به سمت اتاق حرکت کردم...
بعد رسیدن به اتاق روی تخت نشوندمش...
با زنگ گوشیم به سمت گوشیم رفتم...
سامی بود!
با هوفی برداشتم و گفتم:
بله سامی خان؟!:)

با خوشرویی گفت:
امشب میای مهمونی بیب؟!:)

دستی به صورتم کشیدم و به صورت اخموی متین خیره شدم...
لبخندی بهش زدم و گفتم:
باشه میام اما ممکنه یکی همراهم باشه که تو نخوای ببینیش!:)

سرخوش خندید و گفت:
بیخیال مهم نیست بیایین...به بچها بگو بیان!:)

تایید کردم و بعد اینکه گفت توی خونه ی خودشه و ساعت هشت به بعد بیاییم گوشی رو قطع کردم!

به سمت متین رفتم...
ناراحت سرش پایین بود...
جلوی پاهاش زانو زدم و دستاش رو گرفتم و روی هر کدوم رو بوسیدم...
نگاهم نمیکرد...
لبخندی به حساسیتش زدم...
از چونه اش گرفتم و صورتش رو برگردوندم سمت خودم و گفتم:
میدونی که بدون تو هیچ جایی نمیرم...پس جای این قیافه ی اخموت بهتره لبخند بزنی و باهم بریم مهمونی و خوش بگذرونیم هوم عشقم؟!:)♡

چیزی نگفت...
نگاهای معصومش رو بهم داد...
با لبخند دندون نمایی نگاهش کردم...
یهو ادام رو درآورد و گفت:
باشه آقای بی عار خوش گذرونه!:)

خندیدم و تو یه حرکت روش خیمه زدم که خوابید روی تخت...
لب روی لبش گذاشتم...
با تموم وجودم بوسیدم...
چرا سیر نمیشدم...
چرا اینقدر طعمش ناب بود؟!♡~♡

از اینکه اونم ماهرانه باهام همراهی میکرد...
از اینکه پسم نمیزد...
فقط عشق و عشق توی وجودم رنگ میگرفت!♡~♡

نزدیکای ساعت هشت بعد اینکه به ساسان و نازی گفتم برای امشب حاضر بشن تا به مهمونی بریم...
یه ست اسپورت با متین زدیم...
البته متین رنگ تیشرتش قرمز بود و من مشکی...
شلوارامون مشکی و کتونیامونم مشکی نایک بود...
کلاهی مشکی با طرح نایک برداشتم و گذاشتم سرم...
به متین گفتم قرمزش رو براره که گفت با کلاه حال نمیکنه...
در آخر دستش رو گرفتم و به سمت ماشین رفتیم...
توی راه نه نازی چیزی میگفت نه ساسی...
میدونستم اونام از سامی دل خوشی ندارن...
هوفی کشیدم و توی دلم گفتم خدا به خیر کنه!:/

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now