❤نوید❤
با پریدن چیز سنگینی روم چشم باز کردم.
با وحشت به سهیلی که قهقه میزد نگاه کردم.
یهو عصبی شدم و از بازوش گرفتم و کوبیدمش رو تخت و روش خیمه زدم و از گردن و ترقوه اش گازی گرفتم که آخ پر دردی کشید.
خندیدم و با پیروزی لبخندی زدم و به چهره ی سرخ شده اش خیره شدم.
زیبا بود!
معصوم بود!
تک بود!
اصلا کسی مثه اون میتونست این همه خصوصیت خوب رو یه جا حمل کنه؟!لبخندی به لبخندم زدم.
روی لباش رو بوسه ای نشوندم و خیره به صحرای چشاش لب زدم:
باز چیشده که من رو با ترانبولینگ اشتباه گرفتی و میپری روم توله؟!اخمی میون ابرو هاش نشست و گفت:
تو من رو هیچ جایی نمیبری...من دارم تو این خونه میپوسم خب!حق داشت!
این چند مدت فقط به فکر آزادی امیر برادرش و دوست هاش بود و بس.
بعدش هم توی استراحت و دوری از کار.
حتی نشد یه رابطه باهاش داشته باشه.
فقط دلش خواب میخواست و فکر نکردن به مسئله ی کاری!روی پیشونیش رو بوسید و گفت:
اخم نکن پسرم...چشم اصلا همین فردا میریم مسافرت و هر جایی که بگی!سهیل با ذوق بغلم کرد که خندیدم و بهترینم رو به آغوش کشیدم.
کنارش دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم.
لبخندی زد و دستم رو که دور بدنش حلقه شده بود نزدیک لبش برد و بوسید. روی شونه اش رو بوسیدم و لب زدم:
سهیلم؟!دستم روگرفتوانگشت هاشرو میون انگشت هام قفل کرد و روی دستم رو با انگشت شست نوازش کرد و گفت:
بگو...جانم؟!آهی کشیدم و گفتم:
یه چیزی ازت بخوام نه نمیگی؟!کمس برگشت و لب زد:
تو جون بخواه عشقم!خندیدم به شیرین زبونیش و روی صورتش رو بوسیدم و گفتم:
میشه فقط یه بار برات پسر بشم و تو پدر؟!لبخندی زد.
میدونست چی میگم.
میفهمید مردش چقدر خسته هست!
خسته هست از بازی کردن نقش بزرگ تر ها!
برگشت سمتم و سرم رو بغل کرد و گذاشت روی سینه اش.
روی سینه اش رو بوسیدم که ریز خندید و روی مو هام رو بوسید و عطرش رو نفس کشید.
مو هام رو میون انگشت هاش به بازی گرفت.
مست شدم از نوازش های لطیف و مهربونش!با صدایی که همیشه و هر جایی شنیدنش ضربان و تپشی به قلبم مینداخت لب زد:
نوید چرا داداشت یه ذره هم عین تو نیست؟!خندیدم از سوالی که میدونستم بالاخره یه روز ازم میپرسه.
ذهنم و فکرم رفت به اون قدیم قدیم ها.
چونه ام رو روی سینه اش گذاشتم و لب زدم:
وقتی خیلی بچه بودیم...امیر از روی دوچرخه اش افتاد...اون روز پدذمون تازه برای امیر یه دوچرخه خرید تا وقت هایی که حوصله اش سر میره جای آتیش سوزوندن و شیطونی بره توی حیاط و چند دور باهاش بچرخه و انرژیش تخلیه بشه...با خنده ادامه دادم:
میدونی وقتی رفت توی حیاط باهاش بازی کنه چیکار کرد؟!لبخندی دندون نما زد و گفت:
چیکار کرد؟!با خنده لب زدم:
میخواست مثه این مسابقه های دوچرخه سواری و اسکیت یا موتور که از روی بلندی میپرن پایین باشه...دوچرخه اش رو برد بالای سقف ماشین بابا...چون شیشه ی جلوش شیب داشت میتونست به راحتی دوچرخه اش سر بخوره و وقتی اومد پایین هم افتاد و هم دوچرخه اش از فرمون شکست...بدترین جای ماجرا سقف ماشین بابا بود که بخاطر سنگینی دورخه فرو رفته بود داخل!سهیل خندید و گفت:
خب بعدش چیشد؟!لبخند تلخی به اون قدیم ها و خاطرات شیرین زدم و گفتم:
من بعد دیدن فاجعه رفتم جلو یکی خوابوندم توی گوشش و بابا رو صدا زدم...فکر میکنی بابا چیکار کرد؟!سوالی و با خنده نگاهم کرد و گفت:
چیکار کرد؟!نفسی با صدا کشیدم و گفتم:
اومد جلو با عصبانیت و من فکر میکردم بخاطر خرابکاریش میکشتش اما بر خلاف انتظارم اومد سمت من و یکی خوابوند توی گوشم و داد زد و گفت غلط کردی دست روی بچه بلند کردی...مگه نمیفهمی اونجوری میزنیش یه وقت کر میشه یا لکنت میگیره؟!سهیل از خنده سرخ شده بود.
خودمم خندیدم و گفتم:
پس دیگه نگو چرا امیر عین من نیست...اون ته تقاری بود و من مرد و پسر ارشد!