👑in❤

453 47 43
                                    


❤متین❤

وقتی شلوار میپوشیدم...
وقتی پارچه ی شلوار بهش برخورد میکرد...
آه از نهادم بلند میشد...
با بغض نگاهش کردم...
داشت موهاش رو سشوار میکشید...
با نق صداش زدم:
امیرررر!:(

همونجوری که داشت موهاش رو با سشوار حالت میداد لب زد:
جانمممم؟!:)

با هر زوری که بود شلوار رو تنم کرد...
ولی با درد نشستم...
مجبور بودم به پهلو بشینم...
امیر نگران خواست بیاد سمتم که بالشت رو برداشتم و پرت کردم سمتش!:/

متعجب خندید...
بالشت رو توی هوا قاپید و اومد سمتم...
پرید رو تخت و از پشت بغلم کرد و گفت:
عشقم دوباره چرا بیقراری میکنه دستت...کبودم کردی اینقدر زدیم!:)

برگشتم سمتش و توی چشاش خیره شدم...
جدی لب زدم:
امیر نمیتونم بشینم...سختمه شلوار میپوشم...اصلا من نمیام!:(

روی شلوار دستی کشید و گفت:
کو ببینم...

حرصی زدم به سینه اش که خندید...
اخمو نگاهش کردم...
روی صورتم رو بوسید و گفت:
عشقم خب این یه بار رو باهام کوتاه بیا و چند ساعت تحمل کن...قول میدم اومدیم خونه کلی ماساژش بدم و بوسش کنم تا خوب بشه!:)♡

هوفی کشیدم...
سری تکون دادم...
روی لبام رو بوسید و گفت:
آخ فدات بشم من الهی! ♡~♡

خندیدم...
دستم رو کشید و آروم بلندم کرد...
بردم سمت آینه و موهام رو مرتب کرد و شیشع عطری رو برداشت و زد روی گردنم...
سرش روتوی گردنم برد و بو کشید و گفت:
اممم خوشبو بودی خوشبوتر شدی دلم میخواد بخورمت!♡~♡

قلقلکم اومد از برخور نفسای داغش به گردنم...
خندیدم و موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
تو که همیشه داغی عشقم...چیز جدیدی نیست و نشنیده ام ازت!:)

از بازوم گرفت و سمت میز برگردوند و از زیر رونام گرفت و روی میز نشوندم...
از یهویی بودن کارش خندیدم و جیغ شدم...
خندید و لباش رو گذاشت روی لبام و گفت:
اممم این پاستیلای خوردنی غذای موردعلاقه ی امیرن!♡~♡

❤امیر❤

دستش رو گرفتم و با احتیاط قدم برمیداشتیم توی پارک...
نمیزاشتم بهش فشاری وارد بشه...
حاضر بودم کولش کنم اما یه لحظه هم ابروهاش برای درد خم نشه!♡

تصمیم گرفتیم بریم سمت دریاچه ی ساختگی اونجا...
شب بود و پارک کمی شلوغ بود...
میدونستم وسط دریاچه بهترین ویو رو داره الآن و بهترین زمان برای خلوت کردن!☆~♡

یه قایق قو مانند کرایه کردم...
متین کمی نگران بود اما دوست داشت امتحانش کنه...
باید خودمون پا میزدیم و میروندیم...
عین پا زدن رکاب دوچرخه البته وسط آب!

آروم شروع کردیم به پا زدن...
بیشتر من پا میزدم و بهش میگفتم نزنه...
اما خوشش میومد و دوست داشت امتحان کنه...
نگاهی به آرومیش کردم...
نگاهی به روبرو...
خیلی راه نبود تا به وسطای دریاچه برسیم...
پا تند کردم...
اونقدری تند که آبهای اطراف قو کمی پاشیده میشد...
متین ترسیده و البته با خنده سعی داشت جلوم رو بگیره...
با استرس لب زد:
امیر...امیر...جانه من آروم...جیغ...امیر...دیوونگی نکن...خنده...

خندیدم...
خندید...
هیجانش خیلی بالا بود...
کمی سرعت رکاب زدن رو کند کردم و گفتم:
شرط داره آروم برم!:)

لبخندی زد و گفت:
بگو چیه دیوونه!:)

لبخندی با عشق زدم...
دستش رو گرفتم و روش رو بوسیدم و گفتم:
باید وایسی و بلند داد بزنی و بگی امیر من تا ابد بهت...

فهمید میخوام چی بگم و مشتی به بازوم زد و گفت:
امیر چرت نگو میزنم لهت میکنم همینجا...جوون مرگ میشی و منم بیوه!:(

قهقه زدم...
دستام رو سمتش دراز کردم تا بغلش کنم و گفتم:
آخ من برای پسرم بمیرم که اینقدر خاطر شوهرش رو میخواد!♡~♡

قیافه ی چندشی به خودش گرفت و خودش رو عقب کشید و گفت:
امیر حالم بهم خورد تمومش کن!:(

خندیدم...
از بازوش گرفتم و خیره توی چشاش گفتم:
باید بلند بگی چقدر دوستم داری!:)♡

لبخندی زد...
با احتیاط بلند شد...
دستش رو ول نکردم...
میترسیدم یه وقت تعادلش بهم بخوره و بیوفته تو آب و...

بلند شد...
به اطراف نگاه کرد...
بهم نگاه کرد...
محکم و با نگاهی پر از عشق داد زد:
امیر خیلیییی دوستت دارممم!♡~♡

با ذوق خندیدم و بلند شدم...
دقیقا هم صدا باهم جمله ی دوستت دارم رو فریاد زدیم!♡

خندید...
خندیدم...
توی چشایی که دلم رو بهشون باختم...
خیره شدم...
از کمرش گرفتم و به تنم چسبوندم...
لبام روی لباش نشست و عمیق بوسیدم!♡

❤ساسان❤

وقتی بهش غذاش رو دادم...
ظرف سوپ رو گذاشتم توی سینک...
یه بسته پاستیل و اسمارتیش برداشتم و سمت اتاق رفتم...

روی تخت نشسته بود و داشت به بستهای قرصش نگاه میکرد...
رفتم سمتش...
دستش رو گذاشت روی قلبش و هیعی گفت...
خندیدم و روی موهاش رو بوسیدم و کنارش نشستم و گفتم:
ترسیدی فسقلم؟!:)

سری تکون داد و گفت:
داشتم به این شکلاتای خوشگل نگاه میکردم!:(

خندیدم...
روی دستش رو بوسیدم و گفتم:
آخ فدای آیکیوی بالات بشه ساسان...اون قرصه سفیدبرفی من!:)♡

ریز خندید و گفت:
آخه مامانم همیشه اینا رو میخوره و میگه شکلاتن و بهش میگم چرا بهم نمیدی بخورم...میگه باید خیلی بزرگ بشم تا بتونم بخورم!:)

لبخند تلخی زدم...
ماهان خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم بچه بود...
شاید به قدری بچگی نکرده که الآن مغزش نمیخواد بزرگ بشه!:(

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now