🌙boys on paradise✨

444 44 42
                                    

❤ساسان❤

دیدن بدنش اونم توی این حالت برام اوج دیوونگی بود...
آخه با خودت چی فکر کردی و اومدی تو حموم؟!:/

نفسم بالا نمیومد از بس که خودم رو کنترل کردم که کاری نکنم...
سخت بود نفس کشیدن...
سخت بود چشم بستن روی پسر کوچولویی که همه چیزش بی نقص بود!☆~♡

شروع کردم به پایین کشیدن شلوارش...
نمیتونستم تند اینکار رو بکنم...
انگار میخواستم با نگاهام سانت به سانت بدنش رو شکار کنم!♡~♡

نتونستن از لمس کردن بدنی که عین برف سفید بود دست بکشم...
به بهانه ی پایین کشیدن شلوار...
انگشتم رو روی رونای باریک و لطیفش کشیدم...
از بالا تا پایین...
از حس نرمی پوستش...
چشام پر نیاز بسته شد...
نفس بکش ساسان...
نفس بکش...
نباید فعلا بهش فکر کنی...
نباید از اعتمادش سو استفاده بکنی!:(

وقتی شلوارش رو از مچ پاهاش بیرون کشیدم...
خجالت زده سرش رو پایین انداخت...
لبخندی زدم...
سرم رو بالا آوردم و از پایین نگاهش کردم و گفتم:
بچه چجوری بدنت تو آفتاب نسوخته؟!پوستت خدادادی ضدآفتابه؟!:)

ریز خندید...
زد روی دوشم و گفت:
خب مامانم نمیزاشت هیچوقت آستین کوتاه بپوشم... همیشه مراقبمه و حتی وقتایی که بیرون میرم و حتی وقتی گرم هست تنم یه آستین بلند نازک میکنه!:)

لبخندی زدم...
بلند شدم و لوپش رو کشیدم و خیره توی چشاش گفتم:
مامانت خیلی کار خوبی میکنه...منم خوشم نمیاد کسی جایی از این بدن رو ببینه...

یه آن متوجه سوتی که از دهنم زد بیرون شدم...
ماهان آروم و شیطون خندید...
خندیدم...
موهاش رو بهم ریختم...
با لبای آویزون نگاهم کرد و شروع کرد مرتب کردن موهاش و با ناز گفت:
خرابش نکن مامانم همیشه با شعر واسم شونه اشون میکنه!:(♡

لبخندی با عشق زدم...
بی اختیار روی صورتش رو بوسیدم...
وای...
چقدر لطیف بود و بوسیدنی...
قلبم دیگه تحمل نداشت...
رو به جنون بودم...
رو به دیوونگی...
بدنم دیگه تحمل این همه نیاز رو نداشت...
حتی نفهمیدم و کی و چجوری باعث شدم بدن بی نقصش به دیوار سرد حموم بچسبه...
فقط به سمتش گام برداشتم...
با گامهایی که برمیداشتم...
آروم آروم عقب میرفت...
با برخوردش به دیوار هیعی آروم کشید...
با چشای معصوم بهم خیره شد...
ترسیدنش رو میدیدم و اذیت میشدم...

دستم رو سمت صورتش بردم...
با برخورد انگشتام به پوست بلوریش...
لرزید...
اما آروم بود...
صورتم رو نزدیکتر بردم...
پیشونیم به پیشونیش برخورد کرد...
اینجوری بهتر میشد نفساش رو نفس کشید!♡

لبخندی روی صورتم نشست و زمزمه وار گفتم:
میدونی وقتی توی آغوشم گیر کردی و نمیتونی فرار کنی ازش...چقدر قلبم بیقرارتر از همیشه برات میزنه؟!:)♡

از دستش گرفتم...
روی قلبم گذاشتم...
آروم خندیدم و گفتم:
میبینی؟!حسش میکنی؟!اگه بگم با وجودت بیشتر از هر وقتی میتپه ناراحت میشی؟!:)♡

بدنش یخ کرده بود...
لوپاش گل انداخته بود...
ترسیدم با این وضع یه وقت حالش بد بشه...
روی پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
ماهان کوچولوی من چرا یخ کردی؟!آروم باش من قرار نیست کاری کنم غیر میل تو!:)♡

بغض کرده نگاهم کرد و گفت:
بدنم یخ کرده چون سردمه!:(

خندیدم...
لوپش رو بخاطر کیوتیش کشیدم و خیره به چشاش گفتم:
ببخشید فسقل حواسم پرت نگاهت شد و یادم رفت لختی!:)♡

همینجوری که لوپش رو میمالید زد روی سینه ام و گفت:
ماهان دوستت داره اشکال نداره!:(♡

خندیدم...
بغلش کردم و سرش رو به سینه ام فشردم و گفتم:
آخخخ ساسان فدای دوستت دارم گفتنت بشهههه!♡~♡

با ناز خندید...
نتونستم صبر کنم برای چشیدنش...
از دو طرف صورتش گرفتم...
ثابت توی چشام نگاه کرد...
میتونستم خواسته شدن رو توی چشاش بخونم...
چشم بستم و لبام رو به لباش رسوندم!♡

❤امیر❤

توی آشپزخونه بود...
روی میز نشسته بود و داشت آبمیوه میخورد...
پاهاش رو که از میز آویزون بود با ناز تکون میداد...
اخمو بود...
هم خنده ام گرفت و هم پشیمون...

رفتم سمتش که برگشت سمت دیگه...
روی میز نشستم و خواستم بغلش کنم که پسم زد و از روی میز پرید پایین...
لیوان رو کوبید روی میز و عصبی گفت:
امیر برو پی کارت نمیخوام باهات حرف بزنم!:/

خندیدم...
حرصی با پا زد به پایه ی میز...
اما یهو با درد روی زمین نشست...
عین بچها به گریه افتاد...
کلافگی از همه صورتش میبارید...
کنارش روی زمین زانو زدم...
بغلش کردم و در حالی که خنده ام گرفته بود گفتم:
پسرم چرا اینجوری میکنی آخه...نگاه کن با خودت چیکار کردی...

مقاومت کرد و وقتی نتونست از توی بغلم دربیاد بیشتر گریه اش گرفت...
چقدر لوس شده بود پسرکم!♡~♡
سرش رو به سینه ام فشردم و موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
نههه...نازی گل و پیازی...هر وقت گریه کنی امیر میکنه تو رو نازی...

مشتی به سینه ام زد و گفت:
امیر چرت نگو...هق هق هق!:(

از دو طرف صورتش گرفتم و با اخمی ساختگی گفتم:
متین؟!چرا لج میکنی خب گفتم که ببخشید!:(

دوباره زد توی سینه ام و گفت:
بیا نگاه کن بیا ببین چجوری گاز گرفتی...

خنده ام گرفت و گفتم:
عشقم خب من که مشتاقم همیشه اونجات رو ببینم...

حرصی مشتاش رو زد به سینه ام...

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now