🌟 of ✨

395 32 18
                                    


❤امیر❤

خیلی وقت بود از بیمارستان مرخص شده بودیم...
نوید میگفت امروز تشییع جنازه ی سامی بود و خانواده اش با آبرو و ثروتی که داشتن خاکش کردن بی سر و صدا و اصلا درمورد خودکشیش خبری پخش نشد!

خب دلم نمیومد برم سر خاکش...
هر چی که بود دوست صمیمیم بود...
نمیخواستم باور کنم دیگه نیست!:/

روی تخت تکیه به تاج تخت به نقطه ای خیره بودم...
با بالا پایین شدن تخت و گذاشتن سرش روی سینه ام و پیچیدن دستش دور تنم لبخندی با عشق زدم...
دستام رو دور تنش پیچیدم و روی سرش رو بوسیدم که با لبای آویزون گفت:
امیرم داره به خوشگلیای کی فکر میکنه؟!:(

خندیدم از لحن کیوت و شیطونش و گفتم:
خب معلومه برجستیگیای خوشگل متینم...

حرصی نگاهم کرد و به سینه زد و بلند شد و روی شکمم نشست...
با شیطنت دستام رو روی باسنش گذاشتم و گوشت و پوستش رو از روی شلوار میون انگشتام فشردم...
به صورتم سیلی زد که با خنده از مچ دستش گرفتم...
خواست دستش رو با زور از حصار انگشتام بیرون بکشه...
با دست دیگه اش به سینه ام زد که اونم گرفتم و با یه دست نگهشون داشتم...
کلافه از مقاومتای بیهوده بی حرکت موند و گفت:
امیر خیلی بدجنسی!:(

خندیدم و با دست آزادام روی برجستگی باسنش رو نوازش کردم...
وقتی دستم رو از زیر شلوار و لباس زیر رد کردم...
چنگی از پوست نرم و لطیفش گرفتم...
ناله ای کرد و چشاش خمار شد...
وقتی بدنش شل شد دستاش رو ول کردم...
دستش رو دور گردنم حلقه کرد و لباش رو روی لبام گذاشت!♡

یه حرکت یهوییش خندیدم...
خیلی زود خام میشد و همینش رو خیلی دوست داشتم...
نشون از بی جنبگی و بکارت روحش میداد...
همیشه عین دفعه ی اول بی تجربه بود و نابلد و همیشه تازگی داشت باهاش هم تخت و هم خواب شدن!♡

با شیطنت توی چشام نگاه کرد...
دکمه ی شلوارم رو باز کرد...
گرمای زیادی زیر پوستم جمع شد...
حضور تیشرت رو نمیتونستم تحمل کنم...
با یه حرکت پیرهنم رو از تنم درآوردم...
توی درآوردن شلوارم بهش کمک کردم...
شلوار و پیرهنش رو درآوردم...
به دست پاچگیم و حشری شدن سریع بدنم خندید...
خندیدم و روی پایین تنه ام نشوندمش...
دشتم روی پهلوهاش نشست و روی پایین تنه ام حرکتش دادم...
مینالید و پایین تنه اش رو روی پایین تنه ام حرکت میداد...
لباش روی لبام نشست و داغ و عمیق بوسید...
سمت گردنم رفت و گازی گرفت و روی استخون باریک گرنم رو مکید...
قلبم از تپیدن زیاد نفسام رو بیرحمانه از میون لبام خارج میکرد...
جسمو روح فقط و فقط حل شدن و حل کردن اون رو توی خودش میخواست و بس!♡~♡

گر گرفتم وجری شدم...
تو یه حرکت از کمرش گرفتم و لباس زیرش گرفتم و از تنش درآوردم...
وقتی لباس زیرم رو پایین کشیدم...
دوباره روی خودم نشوندمش...
از دستش گرفتم و روی تک تک انگشتاش رو نرم بوسیدم...
لبخندی زد و خم شد روم و لبام رو بوسید...
کمی از ژل روان کننده کف دستش ریختم...
چشمکی بهش زدم که لبخند دندون نمایی زد و دستش دور عضوم حلقه شد...
چشام رو بستم و آه عمیقی کشیدم...
خندید و انگشتاش رو دورش فشرد و شروع کرد به پمپاژ کردنش!♡

L❤VE in the cageOù les histoires vivent. Découvrez maintenant