♥36/2⛓️

311 32 1
                                    

❤متین❤

با صدای آیفون بود که از روی خودم پسش زدم و سمتش رفتم و با دیدن داداش نوید و سهیل و آرسین کوچولو لبخندی با ذوق زدم و رو به امیری که کف سالن دراز کشیده بود لب زدم:
داداشت اومده پاشو خودت رو جمع کن امیر!

لبخند با ذوق زد و وقتی در رو با بفرماییدی باز کردم طولی نکشید که دوی چارچوب در ورودی حاضر شدن و امیر خیلی سریع سمت آرسین خیز برداشت و گفت:
آخیششش جیگرم اومد!

وقتی آرسین سریع توسط امیر بغل شد خندید و پاهاش رو تند تند تکون داد.
همیشه امیر رو میدید هیجان زده میشد!

خندیدم به ذوقش و بعد دست دادن و خوش اومد گویی به داداش نوید و سهیل تعارفشون زدم تا بشینن.

سمت آشپزخونه رفتم.
چند تا لیوام آبشربت ریختم و بعد چیدنشون توی سینی کوکی ها رو هم برداشتم و کنارشون گذاشتم و سمت پذیرایی رفتم.
سینی رو روی میز گذاشتم که نوید با خوشرویی گفت:
ممنون متین جان...چه خبر چیکار میکنی با این بلای آسمونی؟!

با چشاش به امیر اشاره کرد که خندیدم و گفتم:
فقط صبر...

امیر که دراز کشیده بود و آرسین رو روی شکمش نشونده بود و داشت و با توپ پلاستیکی کوچولوش سرگرمش کرده بود لب زد:
پس چی از جامون همیشه اون بالا مالا هاست؟

نوید خندید و گفت:
خوبه خوبه...

امیر مشغول بازی با لوپ های آرسین شد که سهیل گفت:
اون بچه عروسک نیست ها امیر...لوپش رو کندی خو!

L❤VE in the cageWo Geschichten leben. Entdecke jetzt