♥53/2⛓️

350 30 8
                                    

❤امیر❤

با صدای پرستاری که داخل اتاقش بود هر سه تامون به متینی که از جاش بلند شده بود و داشت سرم و ماسک اکسیژنش رو درمیاورد چشم دوختیم.

بی توجه به اینکه حق ورود به اتاق رو نداشتیم رفتم داخل و قبل اینکه از روی تخت بیاد پایین از مچ دست هاش گرفتم و نگه داشتمش.
جیغ کشید و گفت:
بزار برم...نمیخوام اینجا باشم...

خونسرد تنها زور زدم نگه دارمش و ساسان هم اومد تا کمک کنه که نزاشتم و از دو طرف صورت متینی که بیقراری میکرد گرفتم و خیره به چشای گریونش لب زدم:
متین من اینجام...پیشتم...نمیزارم دیگه آسیبی ببینی...

با مشت ضربه ای به سینه ام زد و گفت:
نمیخوام...این تو بودی که باعث شدی من خانواده ام رو از دست بدم...

از فکش گرفتم و فشردم و عصبی و خیره به چشاش لب زدم:
متین...به خودت بیا...گناهی که کسه دیگه مرتکب شده رو سر من نزار!

نوید اومد جلو و نگران گفت:
امیر...متین حالش خوب نیست بهتره یه وقت...

حرصی لب زدم:
نه اتفاقا حالش خوبه...نمیبینی مگه چجوری داره چرت و پرت تحویلم میده؟!

حرصی بهم چشم دوخت و گفت:
برو بیرون...نمیخوام ببینمت...

این حرف انگار به کل آتیشم زد و دود از کله ام بلند شد و از مچ دستش گرفتم و گفتم:
باشه میرم اما بدون تو نه!

همراه خودم از اتاق کشیدمش بیرون.
تقلا میکرد و با گریه میخواست که ولش کنم اما من داغ و دیوونه شده بودم.
اونقدری به مغزم شوک وارد شده بود که توانایی شنیدن این حرف ها رو از تموم زندگیم نداشت!

همونجور که با خودم میکشیدمش از بیمارستان خارج شدم.
نوید و ساسان دنبالمون میدوییدن.
سوار ماشین کردمش و قبل اینکه بهمون برسن پام رو روی گاز گذاشتم و از حیاط خارج شدم.

متین انگار اون روی عصبیم رو دید که ترسیده توی خودش جمع شد و آروم اشک میریخت.

توی مسیر هر ماشینی که جلوم سبز میشد رو با بوق و علامت دادن با چراغ میگذروندم و از خشم نفس نفس میزدم!

L❤VE in the cageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora