❤امیر❤
با صدای پرستاری که داخل اتاقش بود هر سه تامون به متینی که از جاش بلند شده بود و داشت سرم و ماسک اکسیژنش رو درمیاورد چشم دوختیم.
بی توجه به اینکه حق ورود به اتاق رو نداشتیم رفتم داخل و قبل اینکه از روی تخت بیاد پایین از مچ دست هاش گرفتم و نگه داشتمش.
جیغ کشید و گفت:
بزار برم...نمیخوام اینجا باشم...خونسرد تنها زور زدم نگه دارمش و ساسان هم اومد تا کمک کنه که نزاشتم و از دو طرف صورت متینی که بیقراری میکرد گرفتم و خیره به چشای گریونش لب زدم:
متین من اینجام...پیشتم...نمیزارم دیگه آسیبی ببینی...با مشت ضربه ای به سینه ام زد و گفت:
نمیخوام...این تو بودی که باعث شدی من خانواده ام رو از دست بدم...از فکش گرفتم و فشردم و عصبی و خیره به چشاش لب زدم:
متین...به خودت بیا...گناهی که کسه دیگه مرتکب شده رو سر من نزار!نوید اومد جلو و نگران گفت:
امیر...متین حالش خوب نیست بهتره یه وقت...حرصی لب زدم:
نه اتفاقا حالش خوبه...نمیبینی مگه چجوری داره چرت و پرت تحویلم میده؟!حرصی بهم چشم دوخت و گفت:
برو بیرون...نمیخوام ببینمت...این حرف انگار به کل آتیشم زد و دود از کله ام بلند شد و از مچ دستش گرفتم و گفتم:
باشه میرم اما بدون تو نه!همراه خودم از اتاق کشیدمش بیرون.
تقلا میکرد و با گریه میخواست که ولش کنم اما من داغ و دیوونه شده بودم.
اونقدری به مغزم شوک وارد شده بود که توانایی شنیدن این حرف ها رو از تموم زندگیم نداشت!همونجور که با خودم میکشیدمش از بیمارستان خارج شدم.
نوید و ساسان دنبالمون میدوییدن.
سوار ماشین کردمش و قبل اینکه بهمون برسن پام رو روی گاز گذاشتم و از حیاط خارج شدم.متین انگار اون روی عصبیم رو دید که ترسیده توی خودش جمع شد و آروم اشک میریخت.
توی مسیر هر ماشینی که جلوم سبز میشد رو با بوق و علامت دادن با چراغ میگذروندم و از خشم نفس نفس میزدم!