❤متین❤
توی اتاق روی تخت خوابیده بودم...
امیر نمیزاشت بشینم...
به نقطه ی نامعلومی خیره بودم...
نمیخواستم به دردایی که کشیده بودم فکر کنم...
عصبی بودم...
کلافه بودم...
ناراحت بودم...
اما باید ساخت...
میدونم الآن امیر بیشتر به کمک نیاز داره...
اون شنید عشقش درد کشید...
نتونست کمکش کنه...
وقتی به این فکر میکنم که سامی برای عشقی که به امیر داشت حاضر شد کل وجودم رو پر از درد بکنه...
حالم بدتر میشه...
کسی حق نداشت به غیر من امیر رو بخواد...
امیر برای منه...
منم برای اون!♡وقتی تخت بالا پایین شد...
با شنیدن صدای نفساش...
لبخندی روی لبام نقش بست...
انگار متوجه شد...
آروم خندید...
من رو از پشت به بغلش کشید و سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد و بوسید...
نفس کشید...
چشام از حس لباش بسته شد...
دم گوشم لب زد:
عشقم نبینم تنها فکر بکنی...من ذهن تو و تو ذهن منی...پس بریز خودت رو بیرون تا خودم نریختم!:)♡آروم خندیدم...
جای چاقو با نفس کشیدنم هم میسوخت...
بی اختیار آخی گفتم...
ناراحت پیرهنم رو بالا داد...
لمسش کرد...
خم شد و روش رو بوسید و گفت:
درد داری هنوز نفسه امیر؟!:(♡سرم رو برگردوندم سمتش...
خیره توی صورتم بود...
سرم رو بلند کردم و روی لباش رو بوسیدم...
با لبخندی نگاهش کردم و لب زدم:
حالا حالم خوب شد!:)♡لبخندی زد...
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
متینم قویه...متینم از پس هر چی برمیاد مگه نه؟!:)♡☆بی اختیار غم توی چهره ام نشست...
سر تکون دادم...
اما امیر که بیخیال نبود...
میفهمید...
روی پیشونیم رو بوسید...
روی لبام و پشت پلکام و گونهام و لاله ی گوشم رو بوسید...
میدونستم میخواد نشونها و ردایی از اون ماجرا که روی بدنم مونده رو با این بوسهاش پاک کنه...
بغضم گرفت...
اما نباید اشک میریختم...
سریع از دو طرف صورتش گرفتم و لبام رو روی لباش کوبیدم...❤امیر❤
محکم میبوسید...
نفسای داغش توی صورتم برخورد میکرد...
میدونستم بغض داره...
میدونستم میخواد خالی کنه خودش رو به یه شکلی...
گذاشتم کنترل بوسه دستش باشه...
بدون وقفه میبوسید...
حتی وقتی که نفس هم کم آورد دل نکند...
آهی در درون کشیدم...
میون بوسه صداش زدم...
نشنید...
دوباره صداش کردم...
متین...
بازم نشنید...
با کمی تحکم صداش زدم...
متین...
بدون مکثی از دو طرف صورتش گرفتم...
کمی سرش رو تکون دادم...
خیره توی چشاش گفتم:
متین این راهش نیست...پرخاشگری کرد...
زد توی سینه ام و گفت:
امیر برو بیرون!:/میدونستم نمیخواد و داره با خودش لج میکنه...
اشکاش روی گونه اش چکید...
دوباره رگ گردنم باد کرد...
نفسام سنگین شد...
کلافه دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم فقط برای آروم کردنشم که شده بحث نکنم و لب زدم:
متینم...عزیزم...یکی یکدونه ی من...تموم زندگیم...این راهش نیست... تو خودت نریز...شده من رو بزنی بزن...با دست زدم روی دهنم و ادامه دادم:
لال میشم دم نمیزنم...ولی تو نباید با اینکار خودت رو تباه کنی و منه بدبختم فکر کنم داری خوب میشی...بلند شد و نشست...
صورتش پر از درد شد...
اشکاش رو پاک کرد و گفت:
امیر؟!:(♡صورتم رو بهش نزدیک کردم و از دو طرف گردنش گرفتم و با لبخند تلخی به معصومیت همیشگیش زدم و گفتم:
جانه امیر؟!بگو هر چی بگی نه نمیگم!:):(♡سرش رو روی شونه ام گذاشت و با ناز گفت:
من هنوزم همون متینم مگه نه؟!:(دستم رو دورش حلقه کردم و روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
کی گفت تو تغییر کردی؟!بگو خودم دهنش رو پلمپ کنم!:/لبخندی زد...
آروم زد به سینه ام و گفت:
قلدره دوست داشتنیه جذاب!:)♡☆خندیدم...
روی سرش رو چند باری بوسیدم...
عطر موهاش رو نفس کشیدم...
به خودم فشردمش...
نالون گفت:
امیر خب چرا استراحت نمیکنی؟!نگاه کن زیر چشات رو؟!تازه صورتتم رنگش رفته...بدنتم دیگه گرم نیست...اینجوری سرد دوستش ندارم!:(خندیدم...
شیطون نگاهش کردم و گفتم:
عه پس عشقم همیشه موقعهایی که زیرمه و داره از حرارت بدنامون میسوزه لذت...با جیغ زد به بازوم و گفت:
امیرررر!:(لبخندی زدم...
از چونه اش گرفتم و روی لباش رو بوسیدم و گفتم:
جونممممم سکسی من؟!:)♡خندید...
روی گردنم رو بوسید...
دستش رو گرفتم و روش رو بوسیدم...
لبخندی زدم...
خیره توی قهوه ای چشاش گفتم:
متین...چقدر باید از خدا ممنون باشم بابت دادن این فرشته به زندگیم!:)♡☆دستش رو روی صورتم گذاشت و با دلبری گفت:
منم کلی باید ممنون باشم از امیرم که من رو بزور برای خودش کرد!:)♡خندیدم...
بینی ام رو به بینی اش مالیدم...
کاری کردم دراز بکشه...
آروم و با احتیاط...
روش خیمه زدم...
چرا از دیدن اون صورت...
اون چشا...
اون لبا...
سیری نداشت چشام؟!♡~♡