❤متین❤
دلم برای مامان و تینا تنگ بود...
یعنی داشتن خوب زندگی میکردن؟!
یعنی ممکنه اونقدری سرگرم باشن که فراموشم کنن؟!
چرا پس دلم شور میزنه؟!
چرا یه چیزی بدی رو حس میکنم؟!:(وقتی نازنین و ساسان به جمعمون اضافه شدن...
دور به میز نشستیم...
همه ی تنقلات روی میز بود و میگفتیم و میخندیدیم...
امین مثه همیشه قدرت طلبی کرد و گفت میخواد با همه مچ بندازه حتی با منی که زوری نداشتم بینشون!:/امیر گفت آخر از همه حالش رو میگیره...
به صندلی تکیه داده بود...
بی قرار و ناآرومیم رو درک نمیکردم...
بی توجه به وجود بقیه و خجالتی...
رفتم و روی روناش نشستیم...
تو گلویی خندید و محکم بغلم کرد و روی گردنم رو بوسید...
سر روی شونه ام گذاشت...
جوری که چونه اش روی شونهام بود و بقیه رو زیرنظر گرفت...
ساسان و امین لبخند معناداری زدن...
اما نازی سکوت نکرد و با اخم کیوتی گفت:
هی بهتره به ما سینگلا رحم کنین...بعد رو به امیر لب زد و گفت:
امیر خان زیادی دوست پسر خوشگلت رو لوس نکردی؟!:(امیر با سرتقی نوچ گفت و روی صورتم روبوسید و گفت:
قربونش برم خودش میدونه جاش کجاست...توی بغل آقاش!:)♡ریز خندیدم و سرم رو برگردوندم سمتش و روی لباش رو نرم بوسیدم...
امیر شوکه خندید...
امین جلوی چشاش رو گرفت و شیطون خندید گفت:
وای خدا دیگه واقعا باید اتاق رو خالی کنیم براتون!:)ساسان خندید و زد توی بازوش و گفت:
داداشم بهتره عادت کنی...عشق نه دختر بودن میشناسه نه پسر بودن...عشق عشق است و کافیه فقط انسان باشی و بفهمی حس و حالش رو!:)نفسی گرفت و با جدیت و لبخندی روی لب ادامه داد:
"تو حتما نباید یه همجنسگرا باشی تا بتونی از LGBTQ حمایت کنی؛ تو فقط نیاز داری یک انسان باشی! "
"daniel tadcliffe"حرف سنگینی بود...
خیلی خوشم اومد ازش...
با لبخندی به ساسان و عاقلی همیشگیش گفتم:
دمتگرم داداش بزرگه!:)♡خندید...
نازی با تحسین نگاهش کرد...
امین هم زد روی دوشش و گفت:
تا بحال اینقدر تحت تاثیر قرار نگرفته بودم داداش عجب جمله ای بود!:)امیر ساسان رو صدا زد...
ساسان نگاهش کرد...
امیر با لبخندی براش بوس فرستاد...
ساسان خندید و بوسه رو تو هوا گرفت...
دست مشت شده اش رو سمتم آورد و گفت:
اینا همشون سهم تو بودن و هستن هوم؟!:)خندیدم...
کف دستش رو سمت صورتم آورد و به صورتم زد و گفت:
امیدوارم خوشبخت بشین کنار هم!:)♡♡ته حرفاش غم داشت...
اما چرا؟!
لبخندم رو حفظ کردم تا کسی نفهمه که چیزی توی چشای ساسان دیدم...
خب شاید نمیخواد کسی از اون نگاها چیزی بفهمه!❤ساسان❤
بعد از خونه ی امیر...
تصمیم گرفتم پیاده راه برم...
نازی هر چی اصرار کرد تو ماشین نشستم...
میخواستم قدم بزنم...
فکر کنم به آینده ای که هر چند مرفه بود و از پول و ارث پدری بی نیاز...
اما عشق چی؟!
میشد راحت بهش رسید؟!
میشد راحت بدستش آورد؟!
وقتی امیر و متین درآغوش هم بودن...
خوشحال بودم...
من سخت میتونستم برسم...
اما اون سخت و راحت رو به جون خرید و رسید!وقتی به همون چهار راه رسیدم...
منتظر همون شخص گلفروش شدم...
همیشه با ذوق میومد سمتم و گلای بهشتی که میفروخت رو جلوی صورتم میگرفت تا ببینم چقدر رنگی رنگین و چقدر خوش بود و لطیف و دوست داشتنی هستن و...اول چهار راه ندیدمش...
غم جلو چشام نشست...
یعنی ممکنه امروز نیومده باشه؟!:(
یعنی ممکنه اصلا جاش عوض شده باشه؟!:(
نگران دوییدم...
وسط جاده و چهار راه به اطراف نگاه کردم...
شلوغ بود و پر از ماشین و صدای بوق و...
اینجا جای اون نبود...
جای اون ظرافت و زیبایی نبود...
اون باید پیش خانواده...
جای امنی مثه خونه...
بازی میکرد و میخندید و غذا میخورد و میخوابید و حتی درس میخوند!♡با دیدن شلوغی گوشه ای خیابون...
صدای داد و بیداد...
نگران و بی هیچ فکری دوییدم سمتشون...
انگار میتونستم حدس بزنم به اون مربوطه...
وقتی رسیدم...
وقتی جسم مچاله شده اش رو میون اون جمع دیدم...
بقیه رو کنار زدم...
قلبم مچاله شد...
نفسام سخت شد...
صورت خونی اش رو لمس کردم...
چه بلایی سرت اومده عزیزتر از جانم؟!:(♡بدن ظریفش رو تو یه حرکت بغل کردم...
به سمت نزدیکترین ماشین بردم...
ازش خواهش کردم ما رو برسونه بیمارستان...
مرد ترسیده سر تکون داد...
انگار اونم برای این بچه ترسیده بود و نگران بود از دست بره!:(بغض کردم وقتی اخم ظریفی بین ابروهاش از درد نمایان بود...
لبای سرخش آروم حرکت میکرد و ناله میکرد...
غم شد دنیام...
در درون اشک ریختم...
اون خیلی درد کشیده...
زخم خورده...
ولی از این به بعد نمیزارم...
نمیزارم ماهی که به تازگی توی شبای من تابان شدی و نور دادی به تاریکی وجودم...
ساسان اگه ساسانه نمیزاره فرشته ی زندگیش و لبخندای روشنت بخوابه ماهانم!♡