❤سهیل❤
کمی دلشوره داشتم آخه نوید خیلی مشکوک داشت عمل میکرد!
وقتی وارد دفتر شدیم مدیر بهزیستی باهامون دست داد و خوش و بش کرد و تعارف زد تا بشینیم.
بعد از نشستنمون نوید با لبخندی لب زد:
میشه بگین بیارنش؟!آقای مدیر خندید و گفت:
حتما پرستارش آماده اش کرده و خب در تعجبم که چقدر سریع تموم کار های اداریش رو پیش بریدن!نوید با ذوق خندید و گفت:
خب به قدری جذبم کرده که بخوام برای داشتنش هر کاری بکنم!میون حرفش دستم رو نا محسوس گرفت و فشرد.
توی شوک بودم!
بچه!
پدر!
این قطعا یه هدیه بود!
من عاشق بچه ها بودم!
بغضم گرفت از دیدن اون صحنه ای که یه پسر یا دختر کوچولو بابا صدامون کنه!
فقط در تعجب بودم که امیر چجوری تونست بدون سند ازدواج و عقد همه چیز رو درست کنه برای گرفتن بچه!
خب اون وکیل خبره ای بود و نمیتونستم بهش شکی کنم!وقتی آقای مدیر از دفتر بیرون رفت تا پرستار رو خبر کنه با تعجب به چشای خوشحالش نگاه کردم و لب زدم:
نوید!واقعا نمیدونم چی بگم...لبخندش بیشتر کش اومد و گفت:
عزیزم این کار رو چه میخواستی یا نمیخواستی میکردم و خب نخواستم از طریق رحم اجاره یا و اینجور چیز ها باشه چون میدونستم روم غیرت داری اما این کار ثواب هم داره...اون بچه خیلی احتیاج به خانواده داره و منم دیگه باید تو این سن پدر بشم...هوم؟!لبخندی بهش زدم.
دلم میخواست ببوسمش اما تنها دست روی دستش گذاشتم و لب زدم:
من همه جوره راضیم مرده من!دستم رو بالا برد و بوسه ای روش زد و گفت:
میشناختمت که براش اقدام کردم!آروم خندیدم که در اتاق باز شد.
یه پسر کوچولوی ووروجک در حالی که داشت با کمک پرستارش روی پاهاش وایمیستاد تاتی تاتی وار وارد اتاق شد.بدون مکثی رفتم سمتش و با ذوق گفتم:
اوخ من قربونت بشم چقدر نازی تو!