I'm f ♡ u

413 36 29
                                    

❤متین❤

با حس کوفتگی بدنم چشم باز کردم...
امیر سرش رو گذاشته بود روی شکمم...
توی خودش جمع شده بود...
نگران دست گذاشتم روی پیشونیش...
آروم بازوش رو تکون دادم...
نق زد و گفت:
متین تو رو خدا بزار بخوابم!:(

خندیدم و بزور بلندش کردم...
نشست روی تخت...
اخمو نگاهم کرد...
با کمی درد از روی تخت بلند شدم و قرص و شربتش رو با یه لیوان آب آوردم...
جلوش نشستم...
قرص رو کف دستش گذاشتم و لیوان رو دادم دستش و گفتم:
بخور امیرم الآن پاشوییت میکنم باز تبت میخوابه!:(♡

دست روی پیشونیش گذاشتم...
داغ بود اما نه اونقدر جدی...
لبخند بیحالی زد...
شربت رو برداشتم یه قاشق پر کردم...
نزدیک لباش بردم...
با اخم نگاهم کرد و گفت:
باز دوباره...سرفه...

حرصی از فکش گرفتم و گفتم:
امیر نگاه سرفه میکنی هنوز...بخورش زود!:/

چشمی با لبای آویزون گفت...
خندیدم و بعد اینکه شربت رو بهش دادم...
روی پیشونیش رو بوسیدم...
عین پسر کوچولوها بغلم کرد و سرش رو چسبوند به سینه ام...
خندیدم و موهاش رو نوازش کردم و بوسیدم...
با صدای بمی گفت:
خنکی دوستت دارم!:)♡

خندیدم و گفتم:
خب امیرم تب داری بدنت داغه...بزار بدنت رو با حوله مرطوب خنک کنم یا بریم توی حموم توی وان بشین تبت بیاد پایین!:)

توی چشام نگاه کرد و با لبخند مهربونی گفت:
عشقم خودت و اون خوشگله خوبین؟!:)♡

لبخندی زدم...
اما با فکر کردن به اون خوشگله ای که گفت حرصی زدم به بازوش...
خندید...
بازم زدم و گفتم:
امیر واقعا که الآن بگم خوبم بازم روت میشه باهام بخوابی؟!:/

بلند گفت:
چرا که نه عشقم!:)♡

خنده ام گرفت...
بیخیال بحث باهاش شدم...
مجبورش کردم روی تخت دراز بکشه...
رفتم سمت روشویی و کاسه ای رو تا نصفه از آب پر کردم...
حوله ای رو برداشتم...
گذاشتم داخلش تا خیس بشه...
امیر خمار بهم چشم دوخت...
لبخندی زدم...
روی چشش رو بوسیدم و گفتم:
پسر شیطون و بدی بودی اما چون مریضی میبخشم!:)♡

خندید...
از بازوم کشید...
روی لبام رو بوسید!♡

حوله رو روی بدنش کشیدم...
وقتی خنکی رو روی پوستش حس کرد...
نق زد...
حوله رو روی صورتش کشیدم و گفتم:
خب تبت رو باید بیارم پایین دیگه...تو که کلا حواست به خودت نیست...من باید مراقبت باشم...آخه کسی که مریضه و تب داره سکس واسش خوبه؟!:/

از بازوم گرفت و مجبورم کرد روی شکمش بشینم و گفت:
من این حرفا حالیم نیست عزیزم...تب شوهرت داغه میخواستی قبل ازدواج شرایطت همسرت رو خوب بشناسی...

حوله رو زدم رو صورتش...
خندید...
دست به سینه نشستم و گفتم:
ببخشید که ازدواجم اجباری بود و نتونستم خودم انتخاب کنم!:/

حتی نفهمیدم کی از روش بلندم کرد...
یه آن زیرش بودم و اون روم...
صدای نفسای عصبیش بود!
چشم باز کردم و توی چشاش خیره شدم...
امیر قبلی نبود!
خواستم چیزی بگم که از گردنم گرفت...
جدی لب زد:
متین بهت گفته بودم...گفته بودم بدم میاد نه؟!:/

ناباور نگاهش کردم...
عصبی غرید:
مگه نگفته بودم از این حرفایی که بوی جدایی میده بدم میاد!:/

چشام رو بستم و ناچار سر تکون دادم...
گردنم رو ول کرد...
روی پیشونیم رو بوسید...
بغضم گرفته بود...
وقتی پیشونیش به پیشونیم چسبید...
وقتی نفسای آرومش به صورتم خورد...
نتونستم تحمل کنم...
اشکام جاری شد!:(

❤ماهان❤

وقتی داشت جای جای بدنم رو میبوسید...
حسی بین قلقلک و لذت داشت...
وقتی روی نافم رو بوسید...
یهو جیغ زدم...
جلوی صورتم رو گرفتم و گفتم:
هیعععع!:(

خندید و روی دستم رو بوسید و گفت:
چیشدی جوجه ی لوسه من؟!:)♡

معصومانه نگاهش کردم...
یعنی نفهمیده بود؟!
آروم انگشتام رو کنار زدم و گفتم:
ساسانی دعوام میکنه؟!:(

روی سینه ام رو بوسید و گفت:
غلط بکنه عروسکش رو دعوا کنه...بگو قربونت برم!:)♡

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
فکر کنم ماهانی کار خرابی کرده!:(

متعجب به پایین تنه ام اشاره کرد و گفت:
منظورت اینجاست؟!:)

جلوی صورتم رو گرفتم...
خندید...
یهو شلوارم رو پایین کشید...
بی اختیار جیغی کشیدم...
خواستم جلوی پایین تنه ام رو بگیرم اما نزاشت...
لبخندی بهم نشون داد و روی عضو کوچولوم رو بوسید...
آه بلندی کشیدم...
نفسام تند تند شد...
لبخندی زد و گفت:
کار خرابی نیست...کوچولوم از بوسهای ساسانیش لذت برده حالا نزدیکه کام شدنشه!:)♡

خجالت زده چشم ازش گرفتم...
توگلویی خندید...
اما یهو...
حجم زیادی از گرما رو روی عضوم حس کردم...
جیغ زدم و خواستم تکونی بخورم که نزاشت...
دستاش رو دو طرف رونم گرفت و روی شکمم قفل کرد...
از شدت لذتی که حس میکردم...
مدام بدنم منقبض میشد...
مینالیدم...
آه میکشیدم...
پس حس خوبه لذت از عشق و رابطه همین بود!♡~♡

L❤VE in the cageNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ