❤متین❤وقتی امیر و ساسان و نازنین رفتن.
امین پیشم موند و خب امیر سپرده بود مراقبم باشه.
قبل رفتنشون دست امیر رو کشیدم و بردمش توی اتاق و در رو بستم و گفتم:
امیر اگه میخوای بری و کاری کنی که به خودت آسیب بزنی منم میام...انگشت روی لبام گذاشت و گفت:
من دارم میرم تا مشکل رو حل بکنم عزیزم...نمیخوام مشکل درست کنم!با لبای آویزون و با بیقراری بهش نزدیکتر شدم و بغلش کردم که خندید و بغلم کرد و روی موهام رو بوسید و گفت:
نترس زودی برمیگردیم...پیش امین باش و حرفش رو گوش بده باشه؟!سری تکون دادم که روی لبام رو بوسید و رفت.
روی تخت نشستم و فکرم هزار جا میرفت و میومد!
کمی بعد امین در زد و اومد داخل.
با لبخند اومد سمتم و کنارم نشست.
پاهام رو توی شکمم بغل کرده بودم و چونه ام روی زانوهام بود.
دستش روی شونه ام گذاشت و گفت:
غمت نباشه فوقش اگه تا بعدازظهر پیداشون نشد میریم پیششون و بهت قول میدم هر جور که شده نزارم کسی آسیب ببینه!لبخند با عشق بهش زدم و گفتم:
خیلی دوستت دارم داداش چرا؟!خندید و روی موهام رو نوازش کرد و گوشم رو بوسید و گفت:
چون قلبت خیلی دوست داشتنیه!با زنگ خوردن گوشیش از جیبش درآوردش.
چشمم ناخودآگاه به صفحه ی گوشیش افتاد.
لبخندی روی لبام با شیطنت نشست.
امین با ببخشیدی رفت سمت تراس اما موقع صحبت کردن بازم صداش میومد.
فکر میکردم با دختری وارد رابطه شده باشه اما اون پسر بود!
متعجب از اینکه حسش عین ما بود لبخندی زدم و حتی خندیدم.
اسمش آراد بود.
خیلی مشتاق بودم سلیقه ی امین رو ببینم.
بعد از اینکه تماسش قطع شد اومد سمتم و گفت:
متین جان...میدونستم میخواد چی بگه چون شنیده بودم حرفاش رو و با لبخندی مطمئن گفتم:
برو بیارش مگه چقدر میخواد اینجا رو اشغال کنه!خیالت زده سرش رو دستی به پشت سرش کشید و گفت:
همه چی رو شنیدی؟!با لبخندی شیطون سری تکون دادم که خندید و اومد سمتم که بگیرتم که پا به فرار گذاشتم و از اتاق دوییدم توی حال.
با خنده دور تا دور مبل ها گشتیم و با نفس نفس زدن گفتم:
خب امین...نفس...خنده...چیکار کنم خیلی برام جذاب بود بدونم عشقت کیه...آراد جون حالا خوشگله...خنده...با خنده پا تند کرد سمتم و بالاخره گوشه ی اتاقی گیرم آورد.
با خنده گاردم رو بالا گرفتم و گفتم:
نزدیکتر بشی میزنم...پوزخندی زد و نزدیک صورتم گفت:
یه بچه خوشگل اینجاست که ترسیده...هوم؟!آروم زدم تو گوشش که با خنده افتاد به جونم و تا میتونست قلقلکم داد.
آخر سر روی زمین افتادم و توی خودم جمع شدم و نفس نفس میزدم که بیخیالم شد و گفت:
قربونت برم من میرم و زودی میام!