L🐈VE ❗N SKY

387 40 8
                                    

❤متین❤

با رفتن امیر مشکوک شدم...
دلم طاقت نیاورد...
خونمون زیر نظر پلیس بود...
به دلم نشسته بود اونجا خبری باشه...
خب میدیدم هی با کسی چت کنه و با تلفن حرف بزنه!

وقتی عمه زیبا مشغول آماده کردن غذا بود و حواسش بهم نبود...
رفتم سمت اتاق و لباسم رو عوض کردم...
تا خواستم سمت در ورودی برم جلو سبز شد و گفت:
کجا پسر جون؟!:)

هوفی کشیدم و گفتم:
عمه بزار برم...

انگشتش رو روی لبم گذاشت و گفت:
هیس هیچی نشنوم...گفتم نه...

حرصی نگاهش کردم و کنارش زدم و گفتم:
من میخوام برم و کسی جلودارم نیست!:/

صدای دادش رو میشنیدم که صدام میکرد اما تند تند از پلها پایین اومدم...
بعد خروج از خونه تا سر کوچه دوییدم...
ته کوچه به خیابون وصل بود و تاکسی هم پیدا میشد...
کمی مکث کردم تا بالاخره یه تاکسی ایستاد و سریع سوار شدم...
رو بهم گفت:
کجا میری جوون؟!:)

آدرس خونه رو بهش دادم که سری تکون داد و حرکت کرد!

❤امیر❤

توی راه خونه ی متین اینا بودیم...
پلیس اونجا برای انگشت نگاری و تحقیقات اومده بود...
تقریبا نیم ساعتی بود که توی راه بودیم...
ترافیک بود و مسیر طولانی از بالای شهر تا پایین شهر...
گوشیم زنگ خورد...
عمه بود!
برداشتم و خواستم چیزی بگم که صدای جیغش گوشم رو کر کرد...
حرصی و با جیغ گفت:
امیر کجایی هان؟!این متین رو هوایی کردی دنبالت راه افتاده...

یه لحظه هیچی به ذهنم نرسید که بگم...
با صدای داد عمه بود که به خودم اومدم و هول کرده گفتم:
عمه یعنی چی؟!متین کجا اومد؟!مگه پیام گوشیت رو ندیدی که گفتم سرگرمش کنی تا برگردم؟!:/

سوالی گفت:
امیر چی میگی؟! منظورت چیه که پیام دادی؟!سرگرمش کنم برای چی؟!:(

هوفی کشیدم و با کف دست زدم توی پیشونیم...
نوید نگران نگاهم کرد و دستم رو گرفت و گفت:
نزن خودت رو چی شده مگه؟!:(

از عمه ای که با حرص داشت حرف میزد خداحافظی کردم و قطع کردم...

نوید سوالی نگاهم میکرد که عصبی گفتم:
نپرس فقط برون برسیم زودتر...میدونستم که میفهمه!:/

حرف آخرم رو سمت پنجره برگشتم و جوری گفتم که فقط خودم شنیدم...

با رسیدن به محلشون...
ماشین پلیس رو از دور دیدم...
نوید سر کوچه پارک کرد و سریع پیاده شدیم و سمت خونه رفتیم...
وارد حیاط شدیم...
آقا مهدی اومد سمتمون...
نوید رفت سمت سرهنگی که پرونده دستش بود...
باهاش دست داد و از اوضاع خبر گرفت...
مهدی با استرس نگاهم کرد و گفت:
من حتی نفهمیدم کی این اتفاق افتاد...حتی نفهمیدم کی اومدن اونایی که میگین!:(

سری تکون دادم و گفتم:
هنوز هیچی معلوم نیست!:(

سرهنگ و نوید رفتن بیرون خونه که منم دنبالشون رفتم...
با سرهنگ دست دادم و خسته نباشیدی گفتم...
لبخندی زد و گفت:
دردسر زندان رو ببین چه عاقل شده!:)

خندیدم و گفتم:
نترسین قرار نیست دوباره من رو ببینین...من به یکی که کل وجودمه قول دادم...

با صداش حرفم نصفه نیمه موند...
سرم به سمتش برگشت...
وسطای کوچه بود...
عصبی به سمتمون پا تند کرد...
رفتم سمتش...
وقتی بهش رسیدم پسم زد اما گرفتمش...
حرصی هولم داد و گفت:
امیر برو کنار تا دیوونه نشدم!:/

دوباره نزاشتم که گفت:
فکر کردی پنهون کنی من نمیفهمم؟!امیر تو گفتی اوضاع خوبه...چطور گفتی خوبه وقتی اینقدر...

نزاشتم ادامه بده و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:
هر کاری کردم بخاطر خودت بود...

دستم رو پس زد و داد زد و گفت:
چطور داری میگی برای خودم بوده؟!امیر چیزی شده بهم بگو...اگه تموم شده بهم بگو...اگه مردن بهم بگو...بگو لعنتی...

خواستم چیزی بگم که سرهنگ با عصبانیت داد زد...
به سمتش برگشتیم...
داشت با تلفن حرف میزد...
صداهاشون واضح نمیومد...
اونا ته کوچه بودنو ما وسط کوچه...
نوید با قطع شدن تماس سرهنگ نگاهی بهم کرد...
متوجه شدم...
متین خواست بره سمت سرهنگ که محکمتر گرفتمش و گفتم:
متین یکم آروم بگیر میبرمت با خودم...دیگه نمیپیچونمت خوب؟!:(

نفس نفس زنان و حرصی نگاهم کرد...
دستش رو گرفتم و سمت ماشین نوید کشوندم...
نوید اومد سمت ماشین و سوییچ رو بهمون داد و گفت با سرهنگ میاد کلانتری!

نگاهای ناامید نوید نون از خبر خوشی نمیداد...
تا خوده کلانتری متین بی صدا اشک ریخت...
دستش رو گرفتم اما دستش رو کشید...
دوباره گرفتم که عصبی گفت:
امیر بهم دست نزن وگرنه پیاده میشم!:(

محکم زدم روی ترمز...
به جلو پرت شد و سرش به داشبورد برخورد کرد...
عصبی از یقه اش گرفتم و نزدیک صورتش لب زدم:
متین من خیلی وقتا مهربونم و صبور اما وقتی قاطی کنم تا طرف مقابلم رو خراب نکنم دست نمیکشم...پس...

یقه ام رو گرفت میون مشتش و فشرد و گفت:
پس چی هان؟!عصبیت نکنم؟!بعد اون وقت تو باهام بازی کنی...

داد زدم و گفتم:
بازی نکردم لعنتی فقط نگفتم چون نگران بودم چون میترسیدم یه بلایی سرت بیاد...تو مریضی متین!:(:/

بغض کرده نگاهم کرد...
روی گونهای خیسش رو نوازش کردم...
صورتش رو به سمتی کج کرد...
لبخندی زدم...
دم گوشش لب زدم:
این پسره اینجا نشسته اخم میکنه گریه میکنه ناز میکنه...

لبخندی میون اخماش زد...
میدونستم هیچکدوم از کاراش و حرفاش از ته دلش نیست...
بچه بود و بچگی میکرد...
بچه بود و زود آروم میشد با یه محبت کوچیک!♡

مشتی به سینه ام زد و گفت:
برو اونور بدجنس فکر نکن به این راحتیا باهات دوست میشم!:(

خندیدم به لحن بامزه و لبای آویزونش...
توی بغلم کشیدمش و فشارش دادم...
صدای ناله اش بلند شد...

L❤VE in the cageDove le storie prendono vita. Scoprilo ora