♥35⛓️

528 52 44
                                    

❤امیر❤

از اتاق اومدیم بیرون...
دستش رو داشتم...
میترسیدم بابت حال چند دقیقه پیشش...
خودشم آهسته آهسته از پلها پایین میومد...
برای یه لحظه خنده ام گرفته بود...
یاد یه چیز بامزه ای افتادم...
با لبخند و شیطنت به متین نگاه کردم...
ثابت موند و زد به شونه ام و گفت:
چیه باز چه نقشه ای توی کلته بدجنس!:/

خندیدم و شونه ای بالا انداختم و گفتم:
هیچی بابا!:)

با چشای ریز نگاهم کرد و گفت:
میگی یا جیغ بکشم همه بفهمن!:/

خندیدم و گفتم:
واو خودت الآن نصف مسیر چیزی که توی ذهنمه رو رفتی...

متعجب نگاهم کرد که با خنده گفتم:
خب وقتی اینجوری با احتیاط میای پایین و من دستت رو میگیرم یه چیز فانتزی توی ذهنم نقش بسته...میدونی چیه؟!:)

گیج نگاهم کرد که گفتم:
فکرش رو بکن چی میشد اگه میتونستی بهم یه نینی بدی...

هنوز حرفم تموم نشده بود که جیغ کشید و تا خواست بزنتم دوییدم...
دنبالم دویید...
به سمت مبلا رفتم و از خنده سرخ شده بودم...
حرصی اومد سمتم و گفت:
امیر این دفعه محاله بزارم سالم از زیر دست و پام در بری...وایسا ببینم...

خندیدم و دوییدم سمت اونی مبل...
هر کاری میکرد نمیتونست من رو بگیره...
کلافه و با بغض نگاهم کرد و گفت:
اینقدر من رو حرص میدی ذوق داری و میخندی!:(:/

یهو بعد این حرفش نشست روی زمین و تکیه داد به دیوار...
عین بچها شده بود...
دلم براش ضعف رفت!:(♡

رفتم سمتش...
سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود...
موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
من غلط بکنم به عشقم بخندم و اذیتش کنم...فقط شوخی بود تا بخندیم!:)♡

شونه ای به معنی نمیخوام تکون داد...
لبخندی زدم و روی سرش رو بوسیدم و گفتم:
متینم؟!:)♡

توی همون حالت بلند گفت:
متینت قهره!:(

خندیدم و محکم بغلش کردم...
سعی کرد از بغلم درآد...
مشت زد...
محکم تر بغلش کردم...
بالاخره از مقاومت دست کشید و گفت:
خیله خب له شدم وحشی خان!:/

لبخندی زدم...
اما نتونستم کرمم رو باز نریزم...
کلا زاده شده بودم شیطونی کنم و حرص بدم...

توی صورتش خیره شدم...
لبخندی زدم...
میون اخماش لبخندی زد...
روی گونهاش رو نوازش کردم و گفتم:
حالا که دارم دقیق تر نگاه میکنم...

دستم رو با شیطنت زیر پیرهنش بردم و روی شکمش گذاشتم و ادامه دادم:
به این چهره خیلی میاد یه نینی داشته باشها!:)♡

زد به سینه ام و اومد روم...
روی زمین پخش شدم و شروع کرد به زدنم...
هم خنده ام گرفته بود هم دردم میومد...
از نیشگون و مشتاش که دیگه نگم کلا با حرص بود...
ولی چرا همش پر از عشق بود!♡~♡
هر کاری ازش سر میزد برام معنای زندگی بود!☆~☆

با زدنای حرصی و بغض گفت:
امیر خیلی بدی...مشت...من کجام دختره میگی برات بچه بیارم...ای درد نگیری با این حرفات!:/

خندیدم...
مشتی به سینه ام زد...
دست جلوی صورتم گذاشته بودم که نزنه...
یهو اشکش دراومد...
میدونستم حرص زیاد بخوره اینجوری میشه...
دست خودش نیست وقتی بی دفاع میشه اینجوری گریه میکنه!:(♡

کلافه نشستم و اون رو روی پای خودم نشوندم...
اشکاش رو تند تند پاک کردم و روی چشاش رو بوسیدم و گفتم:
غلط کردم عشقم...امیر بمیره برات گریه چرا؟!:(♡

با نق زد به بازوم و گفت:
غلط میکنی بمیری...هق هق!:(

با لبای بسته خندیدم و گفتم:
پسره خوشرنگم چقدر من رو دوست داره نه؟!:)♡

با اخما و چهره ی سرخ شده و کیوتش بهم نگاه کرد و گفت:
دوست داره خیلیم دوست داره...هق!:(♡

موقع هق هقاش خیلی خواستنی تر حرف میزد...
دلم داشت غش میرفت براش...
بغلش کردم و روی مبل نشوندم و گفتم:
قربون اشکات بشم گریه نکن تا بریم استخر!:)♡

لبخندی میون فن فناش و اشکاش زد...
چشمکی بهش زدم و روی لباش رو بوسیدم و رفتم سمت آشپزخونه...

❤متین❤

بعد کلنجار رفتن با امیر و حرفی که زد...
با خوردن آبمیوه ی خنکی که آورده بود با گفته ی باباجونش به سمت باغ رفتیم تا ناهار رو صرف کنیم...

باغشون محشر بود...
کلی گلای رنگارنگ و درختای کوچیک و بزرگ داشت...
به سمت آلاچیق وسط باغ رفتیم...
همه جمع بودن...
نازی داشت عکس میگرفت از خودش...
ساسان با باباجون گرم صحبت بود...
با رسیدنمون بهشون...
باباجون لبخندی زد و گفت:
چرا اینقدر دیر اومدین باباجون!:)

امیر خندون نگاهی به من و بعد به باباجون کرد و گفت:
یکم کار متین جون طول کشید...

مشتی به پهلوش زدم که بقیه حرفش خنده شد...
چشم غره ای بهش رفتم و رفتم سمت نازی و نشستم کنارش...
امیر هم بعد از ورود به آلاچیق دستم رو کشید و کنار خودش نشوند...
نازی به این حرکتش ریز خندید و گفت:
چیه میترسی عشقت رو بدزدم!:)

امیر چشم براش تیز کرد که متوجه نگاهای متعجب باباجون شد...
نازی سریع به بهونه ی زنگ گوشیش رفت...
ساسان هم معلوم بود داره خنده اش رو کنترل میکنه...
اما...
یهو باباجون برگشت سمتمون و گفت:
درست شنیدم؟!

سوالی نگاهش کردیم...
با لبخندی گفت:
نترسین من زیاد دیدم از این زوجا...البته اگه با هم رابطه داشته باشین میتونم کمکتون کنم و برای انتخاب کشور مناسب هم اقدام کنین!:)

من و امیر متعجب از این همه روشن فکری اول بهم و بعد به باباجون نگاه کردیم!!!

L❤VE in the cageHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin