First & end u

367 35 7
                                    

❤امیر❤

با ترس به یقه ام چنگ زد و سرش رو عقب برد و گفت:
امیر چیکار میکنی؟!

به ترسش خندیدم و گفتم:
نترس عزیزم این اتاق دوربین نداره!

به اطراف نگاه کرد و گفت:
از کجا اینقدر مطمئنی؟!

لبخندی زدم و گفتم:
خب چون نوید کاری رو که بهش بگم بی عیب و نقص انجام میده!

لبخندی زد که روی پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
ازش خواستم هر کاری بکنه تا یه لحظه بتونم ببینمت و بهم گفت یه کاری میکنم راحت بتونین هم رو ببینین!

با بغض نگاهم کرد و گفت:
دلم برات تنگ شده بود عوضی!

خندیدم و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
جوجه رنگی من بی ادب شده نبودما!

مشتی زد به سینه ام و گفت:
آره وقتی نیستی دیگه اون متین قبل نیستم!

اشک هاش دوباره جاری شد و گفت:
اصلا نمیتونم نفس بکشم چه برسه به اینکه زندگی کنم!

نمیدونستم چی بگم.
تنها بهش چشم دوختم و اشک هاش رو یکی پس از دیگری پاک کردم و اون ادامه داد:
امیر اینجوری میخواستی خوشبختم کنی؟!امیر تو قول دادی نزاری سختی بکشم اما خودت باعث سختی کشیدنم شدی!

بغلش کردم و به سینه ام فشردمش و گفتم:
متین من رو ببخش...متینم نمیتونستم کاریش کنم...فقط یکم دیگه صبر کنی میام بیرون مطمئن باش!

ناچار سری تکون داد که بوسه ای عمیق روی لباش نشوندم.
وقتی در اتاق زده شد و نوید وارد شد رو بهمون گفت:
وقت ملاقات تموم پسرا!

سری تکون دادم که متین ممکم بغلم کرد و گفت:
بازم قول بده زودی برمیگردی!

بغلش کردم و روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
به جون تو که برام یه دنیاست زودی برمیگیردم!

نوید در حالی که داشت اشک هاش رو پاک میکرد اومد سمتمون و گفت:
خب دیگه کافیه باید بریم متین جان!

سری تکون داد و دست نوید رو گرفت و قبل رفتن آروم لب زد:
خیلی دوستت دارم...منتظرت میمونم!

لبخندی زدم و سری تکون دادم!

وقتی رفت و اتاق خالی شد.
قلبی که مدت ها از درونه سینه ام رفته بود و امروز دوباره به با دیدنش به تنم برکشته بود رو با خودش برد!
تا کی باید درد کنده شدن قلبم رو تحمل میکردم؟!

با اومدن مامور اشک هام رو پاک کردم و دستبند رو به دستم بست و با هم سمت سلول رفتیم!
توی اون سلولی نبودم که قبلا بودیم اما به هر حال نگاه های متین پر از دلتنگی بود!
بعنی دلش برای زندان و بچه ها و اون آشنایی شیرین تنگ بود!

وقتی وارد سلول شدیم.
ساسان وی تخت نشسته بود و داشت گریه میکرد!
رفتم پیشش و بغلش کردم!
آروم دم گوشم لب زد:
ماهانم خیلی بیقراری میکنه دیگه نمیتونم اینجا بمونم!

L❤VE in the cageTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang