❤امین❤
با عشق به آغوش کشیدمش و جواب بوسه اش رو با بوسیدن گردنش جواب دادم که با شیطنت لب زد:
یه حسی دارم...تو گلویی خندیدم و دستم رو سمت برجستگی باسنش بردم و لب زدم:
حس باخت در مقابل بدن مردت...هوم؟!دلبرانه خندید و دست هاش رو دور گردنم حلقه کردم و خیره به لبام و بعد چشام با معصومیت گفت:
میشه بعدا تمرین کنیم؟!من واقعا میخوام...خیلی وقته خودت رو ازم دور میکنی!تکخنده ای با اخم کردم و گفتم:
توله رو نگاه...پس اونی که همیشه عین یه پسر کوچولو که عاشق پدرشه ازم آویزون میشه کیه؟!با لبای آویزون نگاهم کرد و گفت:
امینم لطفا...میدونی که دیگه خوب شدم...لبخندی با عشق بهش نشون دادم و از زیر رون هاش گرفتم و بلندش کردم و سمت اتاق بردمش.
روی تخت خوابوندمش و روی لباش رو بوسیدم که با ذوق خندید و از دو طرف صورتم گرفت و گفت:
میدونم اونقدری خاصم که نمیتونی ازم بگذری...خندیدم و روی لباش رو با گاز گرفتنی بوسیدم و سرم رو توی گردنش فرو بردم که بیقرار نالید و گفتم:
با اینکه میدونی چقدر میتونم خشن باشم اینقدر دلبری میکنی تموم جانه امین؟!با خنده ای ملایم چشمکی زد و دستش رو روی پایین تنه ام گذاشت که برای چند لحظه چشام رو از لذت بستم و نفهمیدم چه جوری به جون بدنش افتادم!