❤نوید❤
میخواستم سوپرایزش کنم و یا توی عمل انجام شده قرارش بدم تا نتونه خواسته ام رو پس بزنه!
بعد از رسیدگی به کار هام به بهانه ی ناهار و تنوع شدن کشوندمش رستوران تا باهاش حرف بزنم!
سهیل جدی نگاهم میکرد.
آروم و با نگاهی به اطراف لب زد:
نوید میگی چه خبره یا ترجیح میدی سهیل عصبانی رو بهت نشون بدم؟!خندیدم.
حق میگفت سهیل عصبانی واقعا غیر قابل کنترل بود و بعدش هم تا مدت ها از دستت ناراحت میشد و باهات قهر میموند!همین میون گارسون غذاهامون رو آورد و روی میز چید.
سهیل خواست دوباره چیز بگه که به غذا اشاره کردم و گفتم:
اول ناهار چون میدونی خیلی خسته و گرسنه ام...هوم؟!چیزی نگفت و مشغول خوردن شدیم.
میون خوردنمون گوشیم زنگ خورد که آقای مدیر بود!
با ذوق برداشتم و لب زدم:
جانم آقای مشفق؟!گفت تا یه ساعت دیگه بچه میخوابه پس بهتره که زود تر برای دیدنش بریم!
بعد چشمی که با اشتیاق گفتم قول دادم زودی خودمون رو میرسونیم و قطع کردم که سهیل گفت:
تو که گفتی کارت تموم شده...پس چرا باید بریم؟!لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و گفتم:
زودی بخور بریم میفهمی ماجرا از چه قراره!چیزی نگفت و تنها مشکوک نگاهم کرد!
بعد از تموم کردن غذامون و حساب کردنش از اونجا زدیم بیرون و بعد نشستن توی ماشین سمت بهزیستی روندم!
بعد رسیدن ماشین رو وارد حیاطش کردم.
سهیل با تعجب به اطراف و به من نگاه کرد و گفت:
کارت این بود؟!بهزیستی چرا؟!چشمکی بهش زدم و گفتم:
فقط صبور باش و پیاده شو!با هم سمت دفتر مدیر رفتیم؛
نینی خوشمل و جیگلشون🥺😍✨
VOCÊ ESTÁ LENDO
L❤VE in the cage
Ficção Adolescenteعشق در قفسی از جنس زندان... writer: 💖🌈MI$$ @¥£@R🌈💖