⚡new happen for us🌠

380 39 27
                                    

❤متین❤

با درد توی قفسه ی سینه ام چشام رو باز کردم...
حتی باورم نمیشد یه روز این بیماری بشه نقطه ی ضعفم!:(
فشار زندگی همیشه پیروز بود و ما رو زمین میزد!:/

وقتی دستام توسط کسی گرفته شد...
به سمتش سرم رو برگردوندم...
با دیدن سامی شوکه شدم...
خواستم بلند بشم که دستش رو روی سینه ام گذاشت و با لبخندی گفت:
_شیشش آروم میخواییم یکم با هم حرف بزنیم هوم؟!:)

با ترس نگاهش کردم...
لبخند کجی زد و روی صورتم خم شد...
با نفرت نگاهش کردم و خندید و موهای ریخته شده روی پیشونیم رو با نوک انگشت کنار زد و گفت:
میدونی چیه؟!داره از خوشم میاد...سخت کوشی و با اینکه عذاب توی زندگیت زیاد کشیدی اما بازم داری ادامه میدی!:)

نفسام تنگ شده بود...
چرا امیر نیست؟!
یعنی سامی رو دیده که اومده توی اتاق و بیخیاله؟!:(
وقتی در اتاق با شدت باز شد...
به در نگاه کردم...
امیر با خشم و در حالی که نفس نفس میزد نگاهمون کرد...
سامی با پوزخندی بهم خیره بود و بدون نگاه کردن به لب زد:
به موقع رسیدی دو نفری نمیچسبید اختلاط کنیم...

هنوز حرفش تموم نشده بود که امیر سمتش حمله کرد و از یقه اش گرفت و کوبید به دیوار...
از ترس و کمبود اکسیژن...
قفسه ی سینه ام به شدت بالا پایین میشد...
امیر با عصبانیت و درحالی که یقه اش رو توی مشتاش میفشرد توی صورتش لب زد:
میدونی که چقدر عوضی هستی یا بهت نشونش بدم؟!:/

پوزخندی زد...
امیر کفری یقه اش رو ول کرد و مشتش رو بالا گرفت و گفت:
حیف حیف که تو مرامم نیست به قولی که به عشقم دادم بی توجهی کنم...متینم از دعوا بیزاره و میترسه و اینجا جاش نیست بزنم اون دهنت رو پر از خون کنم!:/

آروم روی تخت نشستم...
پایین اومدم و میله ی تخت رو نگه داشتم...
امیر متوجه ام شد و گفت:
میبینی؟!خیالت راحت شد شادیمون رو خراب کردی؟!فکر نکن با کارایی که کردی میزارم راحت زندگی کنی!:/

رفتم سمتش...
از بازوش گرفتم...
میلرزید و خودش کم از سکته نداشت...
سامی فقط نگاهمون میکرد...
لبخند یه لحظه هم از چهره اش کنار نرفت...
دست به سینه به دیوار تکیه داد و گفت:
همونطور که بعد جرم گروگانگیری و تجاوز...

تجاوز رو با نگاه بهم گفت...
امیر چشاش رو بست و رگ گردن و دستاش بالا اومده بود...
خودمم بغض توی گلوم شده بود آتیشی به جونم...
با سرخوشی ادامه داد:
آزاد شدم و اونقدری مال و منال داشتم که به اون بالا بالاییا بدم و آزادم کنن...
از این ماجرام قسر درمیبرم!:)

با به یاد آوردن ماجرایی چند لحظه ی پیش به یک باره کل بدنم شل شد و...

❤امیر❤

با شل شدن حلقه ی انگشتای متین دور بازوم...
در حال سقوط به کف اتاق بود که گرفتمش...
نگران اسمش رو صدا زدم...
عصبی و پر نفرت نگاهی به سامی کردم که با همون لبخند اومد سمتم و دم گوشم لب زد:
یادت باشه تو برای منی چه دیر و چه زود!:)

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now