♥30⛓️

639 50 40
                                    


❤امیر❤

خواهر امیر عین خودش خون گرم بود و زودی همه رو به خودش جذب میکرد...
طبیعتا خیلی خوب میشد اگه کمی بزرگتر بود و میتونستم به این برادر تک و تنهام وصلش کنم...
خب ملاک من و نوید کلا خود شخص و شریک زندگیمون بود و نه چیز دیگه مثه پول و ثروت و مقام و...

متین از اینکه جلوی خواهرش بوسیدمش دلخور شد...
خندیدم...
تینا هم خندید...
خب چیکار باید میکردم تا این قهرش رو کنا بزاره؟!
از دو طرف صورتش گرفتم و روی لباش رو بوسیدم تا بهش بفهمونم شجاعت هر کاری رو براش دارم و هر کاری براش میکنم!♡~♡

تینا از خجالت سرخ شد...
متین مشتی به سینه ام زد و گفت:
من و تو که میریم خونه!:/

خندیدم و روی موهاش رو بوسیدم...
بازم مشت زد...
خندیدم...
تینا هم خندید...
با صدای لطیفی سکوت کرده به در ورودی خیره شدیم...
مادرش بود!
با چشای پر شده نگاهمون میکرد...
متین آروم بلند شد...
منم به تبعیت ازش بلند شدم...
متین اشکی از گوشه ی چشاش چکید و گفت:
مامانی!:(♡

مادرش لبخندی با محبت زد و دستاش رو باز کرد...
متین رفت سمتش و محکم بغلش کرد و شروع کرد بوسیدنش...
دروغه اگه بگم بغضم نگرفته بود و از دیدن صحنه ی روبروم ذوق مرگ نشده بودم!:(♡

متین بیقراری اشک میریخت و حتی کلی میبوسیدش و بوی مادرانه اش رو نفس میکشید!♡
دیگه واقعا تحمل دیدن این جو سنگین رو نداشتم...
رفتم نزدیکشون و دستم رو نوازش وار روی موها و بازوی متین کشیدم تا یکم آروم بشه...
مادرش هم کم از اون نداشت...
معلوم بود کلی پسر دوسته و از دوریش داشته دق میکرده!:(♡
وقتی از نزدیک دیدمش بیشتر متوجه شباهتش با متین شدم...
با اینکه بهش میخورد بالای پنج سالش باشه اما زن زیبایی بود!☆~☆

کمی گذشت تا از بغل هم دراومدن...
مادرش صورتش رو نوازش کرد و اشکاش رو پاک کرد و گفت:
میدونی دیدن دوباره این چشای نازت...ما چقدر به در چشم دوخت؟!:(♡

متین دست رو گرفت و بوسید...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم...
اشکی از چشم چکید...
مادرش چشم از متین گرفت و داد بهم...
بی اختیار لبخندی زدم...
لبخند زد و گفت:
دوست داشتنی مگه نه؟!:)♡☆

اشکم رو پاک کردم و با اشتیاق و نگاهی به متین تایید کردم...
متین خجالت زده سرش رو پایین انداخت...

اومد سمتم و از بازوم گرفت و گفت:
قول میدی همیشه مراقبش باشی و نزاری تنها باشه؟!:(

بدون مکثی گفتم:
من برای همین نزاشتم اینجا مونه...چون میخواستم همیشه کنارش باشم و کنارم باشه!:)♡☆

❤متین❤

در تعجب بودم!
چطور مامان داشت با این موضوع کنار میومد؟!
اینکه داشت با لحن مهربونی با امیر حرف میزد...
اینکه امیر خیلی مصمم از عشقش بهم میگفت...
خیلی خوشحال کننده بود!☆~♡

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now