❤متین❤با حس سرما چشام رو باز کردم...
به اطراف نگاه کردم...
بیمارستان بود!
خواستم تکون بخورم که دستش روی سینه ام قرار گرفت و گفت:
بخواب متینم!:(♡به امیری که زیر چشاش گود افتاده بود و نشون از بیخوابیش میداد نگاه کردم...
لب باز کردم و آروم گفتم:
امیر من میخواستم بهت بگم...اما فکر کردم خوبم و چیزیم...نزاشت حرفم تموم بشه...
انگشتش رو به نشانه ی سکوت بالا آورد و گفت:
متین یکی از بدترین کارای ممکن رو کردی...وقتی توی رابطه هستی و من عشقتم نباید بیخبرم میزاشتی...من مگه نگفتم پشتتم و برای داشتنت هر کاری میکنم؟!:/♡سری تکون دادم و بغض کرده نگاهش کردم...
دستش رو توی موهام فرو برد و نوازش کرد و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
بیخیال کاره بدت الآن حال عشقم چطوره؟!:)♡خندیدم...
همیشه و در هر لحظه ای با لحن بامزه و پر انرژیش حالم رو خوب میکرد...
خندید اما ته نگاهش غم بود...
با انگشت شست روی لبام رو نوازش کرد و سمت لباش برد و بوسید...
به حرکت لبخندی زدم و گفتم:
از امیر خان بعیده اینکارا...چجوری خودش رو کنترل کرده؟!:)♡خندید و گفت:
اینجا دوربین داره پسرکم وگرنه کارت رو میساختم!:)♡به حرفش خندیدم که در اتاق باز شد...
تینا و مامان اومدن تو...
مامان با چشای خیس اومد نزدیک و پیشونیم رو بوسید...
تینا هم دستم رو گرفت...
لبخندی به هر دوشون زدم...
دکتر هم با در زدن وارد شد...
لبخندی زد و گفت:
آقا متین گل...حالت رو به راه بلند شو برو خونتون...بدو...به حرفش و از اینکه دکتر پر انرژی بود خندیدیم...
بعد چک کردن سرم و دستگاها گفت:
یه ایست قلبی ساده بود و اگه نگه داری بشه حتما درمان هم میشه و ممکنه کار به پیوند قلب هم نکشه...کلا پیوند قلب مرحله آخره و آقا متین خیلی ازش دوره!:)امیر لبخندی با تشکر زد...
بعد گفتن اینکه مرخصم...
امیر سریع رفت کارای ترخیص رو انجام بده...
با کمک تینا رو تخت نشستم...
با صدای شخص آشنایی به در خیره شدم...
نوید بود!
لبخندی زدم که با دسته گل اومد داخل و گذاشتش میز کنار تخت...
روی موهام رو نوازش کرد و گفت:
خوبی پسر گل؟!:)♡☆با لبخندی تایید کردم که گفت:
خیلی ناراحت شدم که این اتفاق برات افتاده...خب باید امیر رو ادب کنم تا بیشتر مراقبت باشه...امیر با صدای بلندی اومد داخل و گفت:
هی نوید آقا لطفا از آقاشون ایراد نگیر که توی جنتلمنی تکه!:/☆به حرفش خندیدیم...
نوید زد پشتش و گفت:
آقای جنتلمن همسرت الآن مریضه پس تن صدات رو بیار پایین بزار استراحت کنه!:)امیر چشم غره ای بهش رفت و اومد کنارم نشست و آبمیوه ای رو گرفت سمتم و گفت:
بخور عشقم برای فشار پایینت خوبه!:)♡نی رو بین لبام گرفتم و مکی زدم...
❤امیر❤
بعد اینکه لباساش رو تنش کردم...
نزاشتم روی ویلچر بشینه...
با نوید کمکش کردیم و بردیمش سمت ماشین...
هنوزم دستاش یخ و صورتش رنگ پریده بود...
صندلی عقب نشوندمش و گفتم دراز بکشه...
مادرش و تینا رو هم گفتم نوید برسونه خونشون...
توی راه هم حواسم به متین بود هم رانندگی...
به نقطه ای خیره بود...
وقتی اشکی از صورتش چکید نگران نگاهش کردم و گفتم:
متینم؟!:(♡با صدای بغض داری گفت:
جان...نم؟!:(♡زدم کنار و برگشتم سمتش...
اشکاش رو پاک کردم...
متعجب نگاهم کرد...
خم شدم و روی چشاش و لباش رو بوسیدم و گفتم:
میخوای من رو بزن...شیشه بشکون...چمیدونم جیغ بکش اما نزار من اشکای بهترین کسه زندگیم رو ببینم!:(♡متین لبخندی زد و گفت:
امیر نمیدونستم اگه نبودی...چجوری ادامه میدادم...دستم رو سمت لب بردم و نزاشتم ادامه بده و گفتم:
من نیمه ای از وجودم رو نخریدم...پس دیگه به چیزایی که برای رابطمون گذاشتم و خرج کردم فکر نکن...عاشقانه قراره کنارت باشم...شاید من پول داشته باشم و بهتر بتونم زندگی کنم...اما تو با قلب و روح و همه چیزت داری زندگی میکنی و این ارزشش بیشتر متین زیبای من!☆~♡