🌟 in 🌙

396 40 56
                                    


❤متین❤

توی بغلم بود...
بین پاهام...
سرش رو به سینه ام تکیه داده بود...
دستام دور بدنش حلقه شد...
روی دستم رو بوسید...
سرش رو به سینه ام مالید و گفت:
نرم و گرم ترین بالشت دنیا!♡~♡

خندیدم و روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
اگه حس میکنی سردته بگو برات پتو بیارم عزیزم!:)

روی سینه ام رو بوسید و گفت:
سردم باشه متینم گرمم میکنه نیازی به پتو نیست!:)♡

لبخندی روی لبام نشست...
موهاش رو به بازی گرفتم...
نرم بود...
شبرنگ و خوشحالت...
با حس بدی دم گوشش لب زدم:
امیر میشه بگی بعد اون ماجرا چیشد؟!:(

آهی کشید و سرش رو برگردوند سمتم و گفت:
همشون حبس خوردن...اما دائمی نیست و بعد چند سال آزادن!:/

سری تکون دادم...
هیچ دلم نمیخواست دوباره با اون سامی عوضی چشم تو چشم بشم!:/

امیر حالم رو زودی فهمید...
با سرخوشی خندید...
دستم رو گرفت...
میدونستم میخواد گاز بگیره...
جیغ زدم...
دستم رو کشیدم...
بزور گرفت و نگهم داشت...
گازی از ساق دستم گرفت...
خواستم مشتی به بازوش بزنم...
از بازوم گرفت خوابید روم...
از سنگینی بدنش نالیدم...
خندید و تند تند و محکم میبوسیدم...
وقتی بوسه اش روی گونه ام نشست حس کردم پوستم کنده شد...
سعی کردم خودم رو از زیرش بکشم بیرون...
هر بار محکمتر نگهم میداشت...
کلافه و بغض کرده نگاهش کردم...
خندید و پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
پیشی پیشی متین پیشی لوس منه...گریه...

با زانو زدم به رون پاش...
داد زد...
خودش رو جمع کرد روی تخت...
با ناله گفت:
مفقود نسل شدم رفت!:(

خندیدم و زدم تو پیشونیش و گفتم:
امیر خان بزار بخوره به بین پاهات بعد بگو!:)

ناله اش بیشتر شد و گفت:
اصلا حالا سرمم درده...آیی...کمرم...

میدونستم چی میخواد...
جدیدا خیلی لوس شده بود...
کلا سرما خوردگیش بهم ثابت کرد امیر خیلی بچه تر از اون چیزیه که میبینم...
خیلی زیاد باید نازش رو میکشیدی تا قانع بشه!:)♡

رفتم سمتش...
روی شکمش نشستم...
با چشم غره ای گفتم:
کجات؟!:(

با لبخندی لبش رو نشون داد...
آهی کشیدم و روی لباش رو بوسیدم...
با ذوق خندید و دست زد...
خندیدم و روی پیشونیش رو بوسیدم...
سریع صورتش رو نشون داد...
بوسیدم...
روی گردنش رو با میل خودم بوسیدم...
حتی نفهمیدم کی جاهامون عوض شد...
کی لباسامون از تنمون کنده شد...

❤ساسان❤

با رسیدن به خونه...
ماهان ازم خواست با مادرش حرف بزنه...
میترسید با نبودنش پدرش بلایی سر مادرش بیاره...
وقتی زنگ زد و از سلامت مادرش مطلع شد...
با خوشحالی شروع کرد به خوردن بستنیهایی که براش گرفته بودم!☆~♡

رفتم سمت کمد...
پیرهنم رو کندم تا یه لباس راحتی تنم کنم...
جیغ خفه ای کشید...
با تعجب برگشتم سمتش...
دست روی چشاش گذاشت و لب زد:
به جون ماهانی هیچی ندیدم!:(

خندیدم...
رفتم سمتش...
انگشتاش رو کمی باز کرد تا از لای اونا بتونه من رو ببینه...
اما دوباره جیغ زد و چشاش رو بست...
خندیدم و موهاش رو پخش کردم و گفتم:
تربچه کوچولوی من چرا خجالت میکشه؟!:)♡

دوباره جیغ زد و گفت:
چون ساسانی خیلی مربع کوچولو داره رو شکمش و من دوست دارم!:(♡

مربع کوچولو!
با کمی مکث متوجه ی منظورش شدم...
خندیدم از توصیفی که کرد...
از دو طرف لوپاش گرفتم و کشیدم...
اخمو نگاهم کرد...
بین ابروهاش رو بوسیدم و گفتم:
قربونت تو من برم چندتا؟!:)♡

همه ی انگشتای دستش رو نشون داد...
دلم قنج رفت...
بی اختیار رفتم سمتش...
عقبی رفت...
روش خیمه زدم...
لبام رو چسبوندم روی لباش...
مکیدم...
بوسیدم...
چشیدم اون طعم بهشتی و پاکی رو!♡

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now