💎 in ❤

452 48 27
                                    


❤متین❤

بعد درست شدن غذا...
با ذوق در فر رو باز کردم...
امیر نزاشت بردارمش و خودش با دستکش ظرف لازانیا رو درآورد و با لبخندی گفت:
متینم یه وقت میسوزی...خودم بردارم بهتره!:)

لبخندی زدم و وقتی ظرف رو گذاشت روی میز روی صورتش رو بوسیدم...
دست روی قلبش گذاشت...
خودش رو روی صندلی انداخت...
خندیدم...
کنارش نشستم...
تیکه ای از لازانیا رو بریدم و گذاشتم توی بشقابش...
برای خودمم کشیدم...
با اشتیاق شروع به خوردن کرد...
لبخندی روی لبام نشست و منتظر ریکشنش بودم...
وقتی اولین چنگال رو پر از لازانیا گذاشت توی دهنش...
چهره اش یهو رنگ عوض کرد...
سوالی نگاهش کردم...
میترسیدم از خراب شدنش!:(

یهو خودشرو جمع و جور کرد و لبخندی گفت:
مگه بهتر از دست پخت عشقمم هست؟!:)♡

من که میدونستم یه جای کار ایراد داره...
با لبخند شیطونی گفتم:
خب عزیزم من نمیخورم تو کلش رو نوشه جون کن لذت ببر!:)♡

منتظرش بودم...
چنگال رو دوباره سمت دهنش برد...
اما...
یهو گذاشتش توی بشقابش و دست به سینه نشست و شاکی گفت:
خب متین هر چی نمک و فلفله تو این خالی کردی...با همون قاچ اول نزدیک بود رگای قلبم بسته بشه!:/

خندیدم...
بعدش سریع شروع کرد به آب خوردن...
زدم روی دوشش و گفتم:
بزار جای تلافی اذیت کردنات...یه روز بی نهار موندی آدم میشی عشقم!:)

خواست چیزی بگه که...
صدای آیفون بلند شد...
سریع رفت سمتش...
با خنده باز کرد و رفت سمت در ورودی و رو بهم لب زد:
نوید اومده!:)

لبخندی زدم...
به محض باز شدن در...
با چند تا پلاستیک وارد شد...
امیر از دستش گرفت و گفت:
چه خبرا داداش گلم...از این ورا!:)

نوید خندید و زد رو دوشش و رفت سمت کاناپه و خودش رو پرت کرد روش و گفت:
آخیش چقدر خسته شدم...غذا گرفتم ناهار که نخوردین؟!:)

از آشپزخونه اومدم بیرون...
نوید با دیدنم لبخندی زد که رفتم نزدیکش و باهاش دست دادم و گفتم:
خیلی خوش اومدین آقا نوید!:)

لبخندی زد و رو به امیر گفت:
آقا متین گل رو اذیت که نمیکنی؟!:)

امیر شونه ای بالا انداخت و اخمو گفت:
فعلا آقا متین بهم قول غذا داد و عمل نکرد!:/

نوید خندید و بهم نگاه کرد که گفتم:
خب غذام ادویه اش زیاد شد...به من چه!:(

بازم خندید و گفت:
خب خدا انگاری من رو رسوند تا دعوای زن و شوهریتون اوج نگیره!:)

با خنده تایید کردیم...

بعد خوردن ناهار...
نوید با خستگی رفت سمت یکی از اتاقا و استراحت کرد.. ـ
نشستم روی مبل و تلویزیون رو روشن کردم...
اما...
یهو چشمم به بیرون پنجره افتاد...
برف بود؟!
با جیغ رفتم سمت پنجره و گفتم:
امیر برف...برف داره میاد!☆~♡

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now