❤متین❤
امروز خبر آزادی امیر و ساسان و نازنین میومد!
نوید داشت توی دادگاه اینور و اونور میرفت و بهم میگفت خونه بمونم و خودش با یه تماس خبرم میکنه یا میاد خونه بهم میگه اوضاع چطوره!با دلشوره داشتم طول حال رو قدم برمیداشتم.
با صدای خوابالوی ماهان بهش نگاه کردم.
در حالی که مو هاش پخش شده بود و یه چشاش رو میمالید و دستش خرسی بود که میگفت اولین هدیه ای هست که ساسان براش خریده با بغض گفت:
چرا پیشم نخوابیدی تا بیدار بشم؟!آهی کلافه کشیدم و رفتم سمتش و بغلش کردم و روی مو هاش رو بوسیدم و گفتم:
ببخشید عزیزم اینقدر درگیر این بودم که خونه رو تمیز کنم پاک یادم رفت!با بغض روی سینه ام رو بوسید و گفت:
فدای سرت داداشی جونم...خرسیم پیشم بود نزاشت تنها باشم!لبخندی با بغض به معصومیتش زدم و روی مو هاش رو نوازش کردم و گفتم:
برو عزیزم دست و صورتت رو بشور تا با هم صبحونه بخوریم!با لبخندی گفت:
چشم زن عمو خوشگله!متعجب نگاهش کردم و گفتم:
زن عمو؟!سری با جدیت تکون داد و گفت:
آره دیگه اگه ساسانی داداشی امیری باشه یعنی امیری میشه عموی من و تو هم میشی عشقش و زن عموی من دیگه!به حرفش میون درگیری فکریم خندیدم و افتادم دنبالش و گفتم:
ای ووروجک صبر کن ببینم...افتادم دنبالش که با جیغی فرار کرد و رفت توی سرویس و در رو بست!
با خنده گفت:
زن عمو...زن عمو خوشگله...زن عمو...خندیدم و کوبیدم به در و گفتم:
بچه پر رو تو که از اونجا میای بیرون!با صدای آیفون رفتم سمتش و ماهان هم با شیطنت داشت دوباره میگفت زن عمو تا حرصم رو دربیاره.
با دیدن نوید توی اسکرین سریع دررو باز کردم و رفتم سمت در ورودی و اون رو هم باز کنم.
نوید با لبخندی باهام دست داد و گفت:
چطوری آقا متین گل؟!با لبخند تلخی رفتم کنار و اومد داخل.
رفت سمت آشپزخونه و لیوانی از آب پر کرد و سر کشید و گذاشت روی میز.
توی چشام نگاه نمیکرد و مردد بود چیزی رو بگه انگار!رفتم جلوتر و گفتم:
داداش نوید نمیخوای بگی کار های پرونده چجوری پیش رفت؟!تکیه اش رو به اوپن داد و گفت:
ببین متین بهت میگم اما باید قول بدی تند نری و آروم باشی چون یه چیز فرمالیته هست این چیزی رو که میخوام بگم!نگران سری تکون دادم که گفت:
این رو باید بدونی که جرمشون خیلی سنگینه و مدارکمون کمه و اینکه...یهو نفس رو آه مانند بیرون داد و برگشت سمت سینک و یه لیوان دیگه از آب پر کرد و کمی ازش رو سر کشید و یهویی پرتش کرد سمتی که شونه هام از ترس بالا پرید و بغضی توی گلوم بود ترکید.
انگار فهمید که موقعشه بباره!غرید:
خسته شدم...خسته شدم از بس به این در و اون در زدم و هیچی...هیچیییی!سهیل با دو خودش رو به آشپزخونه رسوند و خواست بره سمتش که گفت:
بهم دست نزن!سهیل بی توجه رفت جلو و از بازوش گرفت و گفت:
نوید قرار شد عصبی نشی...دستش رو پس زد و گفت:
چطور میتونم عصبی نشم وقتی امیر تا آخر این هفته میره بالای دار!با چیزی که شنیدم قلبم از تپیدن وایساد!
امیر...امیر من...دار؟!
تموم خاطرات خوبمون عین صحنه هایی از فیلم از جلوی چشام رد شد!
بدنم تحمل این همه درد رو نداشت مگه اصلا سلامتی داشت که بخواد دووم بیاره؟!
آخرین لحظه ای که یادم بود و تونستم با چشای نیمه باز ببینم سهیل و پشت سرش نویدی بود که با ترس و استرس و داد سمتم اومدن!❤امین❤
وقتی خبر و اوضاع پرونده ی امیر و ساسان و نازنین رو شنیدم حالم رو به تباهی رفت!
توی حیاط نشسته بودم و به نقطه ای نامفهوم خیره بودم!
از دیشب توی حیاط بودم و نتونستم پلک روی هم بزارم!
مگه میشد توی خونه ای پا بزارم که تموم زندگیم توش نبود!آرادم نیاز به فرصت داشت و منم بهش دادم.
اون میخواست لحظه ای بی من باشه و بهش این فرصت رو دادم!
وگرنه یه لحظه هم به گذشتن از عشقمون فکر نکردم!با صدای زنگ گوشیم بی توجه بهش به در تکیه دادم و چشام رو بستم.
چند بار دیگه زنگ خورد که با حس استرسی از اینکه آراد باشه و پشیمون شده باشه گوشیم رو درآورد و خودش بود!
با ذوق برداشتمش و بدون وقفه لب زدم:
جانه دلم؟!صدای غریبه ای بود!
گوشی رو با تعجب از گوشم فاصله دادم و اسمش رو دوباره خوندم!
مرد گفت:
آقا گوشی دستتونه هنوز؟!تایید کردم و گفتم:
بله...شما؟!مکثی کرد و گفت:
آقا صاحب این گوشی متاسفانه تصادف کردن و الآن توی بیمارستان بستری هستن و حالشون مساعد نیست...این شماره اخرین شماره ای بود که باهاش تماس داشته برای همین به شما زنگ زدیم...حرف هاش تو گوشم اکو میشد اما جز همون چند کلمه ی تصادف و بیمارستان و حاله بدش چیز دیگه ای رو نفهمیدم!
آرادم!
بعد اینکه ازش خواستم آدرس بیمارستان رو برام بفرسته با دوییدن خودم رو به موتورش رسوندم!
عاشقش بود و خودم روز تولدش بهش هدیه داده بودم!
بجز خودش و خودم نمیزاشت کسی روش بشینه!میون راه حتی یه لحظه هم نتونستم ریختن اشک هام رو کنترل کنم.
حتی چند باری نزدیک بود تصادف کنم.
صداش...خنده هاش...عصبی شدن هاش...تنهایی هاش...گریه هاش!
همه و همه از جلوی چشام میگذشتن و داشتن آتیشم میزدن!آخه امین با خودت چه فکری کردی که یه بچه رو تنها گذاشتی به امون خدا!
معلوم نیست تو چه حالی بوده که این اتفاق براش افتاده!
معلوم نیست چقدر ترسیده بعد این اتفاق!
اصلا شاید بهوش بوده و تنهایی و بی کسیش به این حال و روز انداختش!نمیتونم...نمیتونم یه لحظه هم از بیعقلی که کردی و تنهاش گذاشتی بگذرم امین!
اون بچه بود و بی عقلی کرد و زد به سین آخر و هر خواست گفت و کرد.
تو چرا...تو چرا که به قول خودت عاقلی تک و تنها توی اون جاده ایی که سگ های ولگرد هم رد نمیشدن تنهاش گذاشتی؟!