♥6⛓️

1.4K 99 40
                                    

❤متین❤

باد سردی باعث شد از خواب صبح بزنم و خب یکم عجیب بود با وجود اینکه توی یه اتاق در بسته ی بدون پنجره احساس سرما کنی!
هه شاید سرمای وجودم از تنهایی و رها شدن بود!:):/

از روی تخت پریدم پایین و حوصله نداشتم از نرده آهنی بیام پایین...

جز علی کسی توی اتاق نبود و بهش صبح بخیری گفتم که جوابم رو صمیمی داد و در کل پسر خوبی بود و سرش توی کار خودش بود و اونم بخاطر بدهی بالای صد میلیون افتاده بود تو اینجا!:/

بعد رفتن به سرویس توی حیاط مشغول دوییدن شدم و قبل صبحانه یه ربعی دوییدن جز کارای هر روزم بود!:)

با صدای امین به سمتش برگشتم که دیدم داره به سمتم میدوعه...
متعجب از دوییدن ایستادم که نفس نفس زنان گفت:
صبح بخیر خوبی؟!
سری تکون دادم و گفتم:
آره!چیزی شده؟!
سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
نچ...فقط اومدم دنبالت بریم واسه صبحونه ما رفیقیم دیگه!:)
با لبخند سری تکون دادم که باهم به سمت سالن غذاخوری رفتیم...

با ورود به سالن به سمت میزی که ته سالن بود رفتیم که امیر هم همونجا کنار بقیه نشسته بود...
کلافه میخواستم قید خوردن صبحونه رو بزنم ولی دلم نمیخواد امین ناراحت شه!:/:(

با رسیدن به میز با همه سلام کردم و خب با دیدن چهره امیر که با لبخندی کمرنگ نگاهم کرد سری تکون دادم و کنار امین نشستم و دقیقا روبروی امیر...

مشغول خوردن شدیم و من خیلی کم میل تر از این حرفا بودم که بخوام حتی یه کف دست نون بخورم!:/:(

لقمهای کوچیک رو توی دهنم میزاشتم و اصلا نمیخواستم نگاهم به نگاهای گاه و بی گاه امیر بیوفته!

بعد اینکه لیوان چاییم رو با هر زوری بود سر کشیدم بلند شدم برم که...
امیر صدام زد!
از روی صندلیش با احتیاط بلند شد و خب راه رفتنش لنگان لنگان بود و باید برای راه رفتن از کسی کمک میگرفت تا به زخم پهلوش فشار نیاد!
نمیتونستم اون امیری که اولین دفعه دیدم رو اینجوری ببینم!:/:(

از حرکت ایستادم و منتظر رسیدنش شدم و خب امین هر چی خواست کمکش کنه نزاشت و تقریبا داشت صاف راه میرفت و اینقدر که داشت دردش رو تحمل میکرد صورتش کمی رنگ پریده شده بود!:/:(

با رسیدنش بهم دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
میای بریم سالن ورزش؟!:)

توی صورتش نگاهی انداختم و سری تکون دادم و گفتم:
آره میام!

لبخندی زد و دستش رو دور شونم انداخت و خب من برای اینکه بتونه راحت راه بیاد سرعت راه رفتنم رو به صفر رسونده بودم!

توی مسیر رو بهم گفت:
متین من...

نگاهی بهش انداختم و منتظر حرفش بودم که سکوتش ادامه پیدا کرد و آروم و جدی گفتم:
تو چی؟!

L❤VE in the cageWhere stories live. Discover now