devil on my ❤

416 39 43
                                    

❤متین❤

وقتی رسیدم دم خونه...
با ذوق خواستم از ماشین پیاده بشم که...
از مچ دستم گرفت و سمت خودش کشید و با لبخندی گفت:
پس بوسه ی سپاسگذاریم کجا رفت پسرم؟!:)♡

چشم غره ای رفتم و خندیدم و از دو طرف صورتش گرفتم و روی لباش رو محکم بوسیدم!♡
به شیطنتم خندید...

با هم رفتیم سمت در و سریع در زدم...
وقتی کسی در رو باز نکرد...
از طناب کنار در که به قفل اون سمت در وصل بود گرفتم و کشیدم و با صدای تقی باز شد و...
افتادن ورقه ای جلوی پام...
سوالی نگاهش کردم و خم شدم و برداشتمش...
امیر کنجکاو پرسید:
اون چیه متین؟!

بازش کردم...
رد خون؟!؟
از بوی خونی که به مشامم رسید حالت تهوه گرفتم...
ناچار شروع به خوندن کردم...
کلمه به کلمه اش عین خنجر توی گوشت و پوستم فرو میرفت...
روحم در حال مرگ بود...
وقتی پاهام سست شد...
وقتی سمت چپ قفسه ی سینه ام سنگین شد...
مشتم رو روش نگه داشتم و نالیدم...
نه امکان نداشت...
چطور تونست؟!؟
اون عوضی مگه نمرده بود؟!؟

امیر وقتی حال خرابم رو دید خواست بغلم کنه...
نزاشتم و با زوری که برای دور کردنش گذاشتم بیشتر قلبم تیر کشید...
روی زمین افتادم...
امیر با عصبانیت خم شد و بلندم کرد و نگران گفت:
متین؟!متین توی اون لعنتی چی نوشته و اینجوریت کرده؟!:(:/

نتونستم چیزی بگم...
زبونم قفل کرده بود...
امیر عصبی تر به ورقه ی توی دستم چنگ زد و تند تند شروع به خوندن کرد...
با چشایی که از شدت شوک گرد شده بود و کمی به خون نشسته بود نگاهم کرد...
دستاش میلرزید...

با حس بهم ریختن معده ام...
سرم رو خم کردم...
بوی خون و شوک بودن که باعث بالا آوردنم شد...
وقتی بیحال شدم...
امیر سریع بغلم کرد و صندلی عقب خوابوندم...
خودشم سریع سوار شد و ماشین رو روشن کرد و دنده عقب از داخل کوچه و گاز و گاز!

توی راه متوجه ی صدای هق هقش شدم...
خودمم بی صدا اشک میریختم...
عصبی کوبید به فرمون و داد زد:
خداااا چراااا...سامی میکشمتتتت این دفعه دیگه نمیزارم زنده دربری!:(:/

با مشتاش اشکاش رو پاک میکرد و گاز میداد و دندها رو سریع عوض میکرد...
نگران از توی آینه نگاهم کرد...
برگشت سمتم و با لبخند تلخی گفت:
متینم درد داری قربونت برم؟!:(:)♡

فقط نگاهش کردم...

❤امیر❤

باورم نمیشد سامی دست به این جنایت بزرگ زده باشه!
قتل؟!؟
قتل دو آدم اونم معصوم و بیگناه؟!؟
حتی توی خونه هم اثری از جرم نبود!
اون نامه هم با نشونهایی نوشته شده بود و تونستیم بفهمیم کار خوده لعنتیشه!
با آدرسی که از عمارتش گذاشته بود...
انگار میدونست ما قراره بیاییم اونجا...
وگرنه چنین ریسگی رو کسی نمیکرد اونم وقتی متهم به قتل باشه!:/
به متینی که بی حس به جایی خیره بود نگاهی انداختم...
دستش مشت شده روی قلبش بود...
میترسیدم از فشار تا برسیم بیمارستان هلاک بشه...
سریع کنار جاده نگه داشتم و پیاده شدم...
در عقب رو باز کردم و کمکش کردم بشینه...
هیچی نمیگفت...
بی حسه بی حس بود!
اشکام رو پاک کردم و از دو طرف صورتش گرفتم و نوازشش کردم و گفتم:
متینم؟!عزیزم؟!گریه کن قربونت برم...گریه کن وگرنه خدایی نکرده پس میوفتیا...متین؟!؟

L❤VE in the cageNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ