❤امین❤امیر باهوش تر از این حرف ها بود که بخواییم بپیچونیمش.
وقتی آراد حرفش رو زد تا تهش رو خوند.
با نفرت نگاهش به من چرخید و گفت:
تو میدونستی؟!میدونستی و گذاشتی به بازی هاش ادامه بده...سر چییییی؟!غرید و از یقه ام گرفت که چیزی نگفتم و حتی منتظر بودم بخوابونه توی دهنم اما یهو بغض کرده لب زد:
امین...داداش...بگو که دروغه...بگو که نازنین اینکار رو باهام نکرده...هق...چراااا...متین نگران حال امیر بود و از پشت محکم بغلش کرد.
حالش خوب نبود و تموم بدنش میلرزید.
واقعا توی موقعیتی بود که خطر سکته رو داشت!متین با لحن التماسی لب زد:
امیرم...خواهش میکنم اینجوری نکن...امیر نفس نفس میزد.
آراد با دیدن وضعیت امیر بغض کرد و گفت:
داداش ما پیشتیم...هر چی هم که بشه نمیزاریم دیگه اون عوضی دست به کارهای دیگه ای بزنه!ساسان یه لیوان آب برداشت و سمت امیر اورد و خودش بهش داد و نشوندش روی صندلی و پایین پاهاش زانو زد و تلخ گفت:
انگار فقط من و تو موندیم از اون اکیپی که قرار بود هیچ وقت پیمان دوستی و باهم بودنش شکسته نشه!دست روی دستش گذاشت و لبخندی با بغض زد و گفت:
فکر نمیکردم کارمون به اینجا کشیده بشه...فکر نمیکردم دوستی که رپش قسم میخوردیم تا حدی پیش بره که هم بندازتمون زندان و هم باعث تجاوز و ناراحتی و مرگ بقیه اعضا بشه...اسم تجاوز که اومد امیر سنگ شد و با خشم لب زد:
من میکشمش...میکشمششش...خودم با دست های خودم خفه اش میکنمممم...پذستار اومد داخل و با لحن نگران و دلخوری لب زد:
آقای محترم پاشین برین ییرون داد بزنین...اینجا یه عالمه مریض بدحال خوابیده!سمت پرستار رفتم و معذرت خواستم و گفتم دیگه تکرار نمیشه که قانع شد و رفت.
امیر سمت متین برگشت و با اخمی رو بهش گفت:
زنگ بزن به نوید و برو خونه پیش سهیل!متین سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
من جایی نمیرم امیر...از یقه اش گرفت و چسبوندش به خودش و نزدیک صورتش با جدیت گفت:
کسی نظرت رو نپرسید...گفتم میری و میگی چشم...متین به گریه افتاد و از دو طرف صورتش گرفت و گفت:
نه...میری و...هق...خودت رو...هق...به کشتن میدی...امیر عصبی تر شد و متین رو هول داد به سمت در و گفت:
گفتم برو زنگ بزن...فقط بگو چشم!متین با گریه دوباره خواست برگرده که امیر گر گرفته خواست سمتش بره که دومدم وسطشون و نزاشتم دستش بهمتین بخوره و امیر با حرص گفت:
متین گفتم گمشو زنگ بزن...داغونم داغون ترم نکن...اون اشک های کوفتیت رو پاک کن...