❤نوید❤
وقتی وارد خونه شدیم آرسین توی بغلم خوابش برده بود!
توی دلم هزار بار قربون بدن ریزه میزه و نرمش و نفس های آرومش رفتم و سمت اتاقی که درش رو قفل کرده بودم رفتم و رو به سهیل گفتم:
کلیدش توی اتاق توی کمد لباس ها و جیب کتمه...برو بیارش عزیزم!سهیل با لبخندی گفت:
میکشمت اینجا پس انباریت نبود و اتاق بچه ساخته بودی توش و از من پنهونش کردی؟!آروم خندیدم و شونه ای بالا انداختم که از کنارم رد شد تا بره کلید رو بیاره و میون راه لب زد:
شانس آوردی بچه بغلته!به تهدیدش خندیدم.
وقتی کلید رو آورد و در رو باز کرد با ذوق به دکوراسیون اتاق نگاه کرد و گفت:
وای نوید همه چیز که گرفتی...برگشت سمتم و چشمکی زد و گفت:
خیلی با سلیقه ای!لبخندی زدم و بعد خوابوندن آرسین روی تختش روی صورت ذوق زده ی سهیل رو بوسیدم و گفتم:
بازم اگه خودت فکر میکنی چیزی کمه سفارش بده و یا بخر عزیزم!با لبخندی تایید کرد و بغلم کرد و گفت:
خیلی خوشحالم که برای تو شدم!لبخندی زدم و روی مو هاش رو نوازش کردم!
با صدای آیفونی که یکی یه ضرب دکمه اش رو نگه داشته شده بود سهیل خندید و گفت:
دردسر یا بهتره بگم زلزله اومد!خندیدم و با هم به استقبالشون رفتیم.
وقتی در رو باز کردیم امیر با ذوق دیدی به خونه زد و گفت:
وای باورم نمیشه نمردم یه بار دیگه اومدم خونه داداشم...خندیدم و پس گردنی نثارش کردم و از دستش گرفتم و کشیدمش داخل و گفتم:
کمتر ور ور کن بچه...بیا تو!با متین دست دادیم که برخلاف امیر خیلی یا ادب لب زد:
طبیعتا خونه ی ما و شما نداره...هر جایی که کنار هم باشیم میشه خونهمون!لبخندی به حرف قشنگش زدیم و دلم میخواست واکنش متین کوچولو رو ببینم وقتی آرسین رو میدید.
شنیده بودم که چقدر بچه ها رو دوست داره!وقتی وارد شدن امیر یه راست رفت سرکشی اتاق ها.
با خنده به قیافه ی شوکش نگاه کردم که دقیقا وارد اتاق آرسین شده بود!نگاهی متعجب به آرسین خوابیده و بعد به من کرد و یهو دست هاش رو باز کرد و سمت آرسین رفت و گفت:
این پدر سگ رو نگاه کننننن...صداش وقتی بالا رفت آرسین بیدار شد و به گریه افتاد!