🌈راوی🌈وقتی از بیمارستان زدن بیرون نوید هم رسیده بود.
نگران از ماشین پیاده شد و سمتشون پا تند کرد که امیر رو عصبی دید که داشت سر متینی که مظلومانه اشک میریخت داد میزد.
اولین باری بود که دعواشون رو میدید و هیچ وقت ندیده بود امیر اینجوری با متینش حرف بزنه!وقتی بهشون رسید امیر برگشت سمتش و عصبی گفت:
چرا دیر کردی خب...بیا متین رو ببر و نزار از خونه بیاد بیرون...میخوام برم جایی!نوید اخمی کرد و بی توجه به تندی و بی ادبیش لب زد:
امیر باز دوباره میخوای دردسر درست کنی؟!امیر که در مرز انفجار بود غرید:
من دردسر درست میکنم؟!من میخوام دو دقیقه نفس بکشم و آدم های اطرافم نمیزارن و از شانس خوبم هر چی میخورم از خودی میخورم!متین با اینکه ازش دلخور بود اما اشک هاش رو پس زد و رفت سمتش و دستش رو یه طرف صورتش گذاشت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود و لب زد:
امیر لطفا نرو...امیر نگاهی به اون چشای درشت و دلبری که جونش بهش وصل بود کرد و با بغض لب زد:
نمیشه...میخوام همه چیز رو از زبون خودش بشنوم...میخوام بگه هیچ کدوم از اون کارها و کشته شدن یسری از رفیق هامون کار اون و یا نقشه ی اون نبوده...هق...هق...زد زیر گریه و خواست روی زمین بشینه که نوید سریع گرفتش و ساسان هم از پشت نگه داشتش و لب زد:
قوی باش داداش...باهم درستش میکنیم...باشه؟!امیر حرف ساسان رو با آهی که کشید تایید کرد و لب زد:
چقدر وقتی باهم میرفتیم بیرون و میگشتیم کیف میداد...تازه میفهمم چرا اینقدر نازنین فراری بود ازمون و گاهی ما رو به کسه دیگه ای ترجیح میداد و یا با من بدقلقی میکرد...باید بفهمم آراد میخواست چی بگه که امین نزاشت ادامه بده...از نصف حرف هاش به این پی بردم که کلا نازنین توی تیم ما نبوده و همش تظاهر بوده و...ساسان سری تکون داد و گفت:
بیا بریم پیشش و بدون درگیری حرف بزنیم...شاید چمیدونم پولی یا چیزی میخواد که ما قبلا بهش ندادیم و عقده اش کرده!تایید کرد که نوید لب زد:
بعد از رسوندن متین منم همراهتون میام و پایین توی ماشین منتظرتون میمونم!